کتاب نادرشاه افشار (۶۹)

نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد

راضیه و رضاقلی برای هم ساخته شده بودند

فاطمه سلطان بیگم از این که خواجه باشی با خواهرش سر و سّری برقرار کرده در گوشه ای خلوت مدتی صحبت کردند ناراحت بود، خیلی دلش می خواست بداند راجع به چه موضوعی صحبت می کنند؟ قلبش گواهی می داد بحث شان راجع به ملاقات نادر می باشد، شاید در این لحظه نسبت به خواهر خود و نسبت به نادر احساس نفرت و کینه می نمود، شاید به فکر بچه گانه خود از این که نسبت به نادر که بزرگ تر از او بود نظر دوخته بود، می خندید، با این حال حس کنجکاوی اش تحریک شده میل داشت از مذاکراتی که خواجه باشی نموده است با خبر شود. او می خواست فرصتی پیش آید و از خواجه باشی در این باره سئوالاتی بنماید.

خواجه باشی هم می خواست او را در تنهائی گیر آورد، مقدمات کار را فراهم نماید، از پسر نادر در این باره سئوالاتی بنماید.

فاطمه سلطان بیگم و خواجه باشی در جستجوی موقع مناسب بودند بالاخره آن فرصت و موقعیت به دست آمد.

شاهزاده خانم کوچک با بی صبری گفت: با خواهرم راجع به چی بحث می کردی؟!

خواجه باشی خندید و گفت: راجع به پسر سپهسالار بحث می کردیم.

فاطمه سلطان بیگم از شنیدن این حرف متعجب گردید و پرسید: سپهسالار پسری هم دارد؟

خواجه باشی پوزخندی زد و گفت: بله! مگر خبر نداشتید، یک پسر بزرگ، رشید، جوان قشنگ،‌ زیبا،‌ عیناً مثل پدرش منتها جوان تر، قشنگ تر، زیباتر، خلاصه چه عرض کنم.

شاهزاده خانم از شنیدن بیانات خواجه باشی به حال عجیبی گرفتار شد.

وصفی که خواجه باشی می کرد برایش طرب انگیز بود. وجد و شعف زاید الوصفی در او ایجاد گردید. او که فکر کرده بود نادر بزرگ است و از نظر سن با او تناسبی ندارد ولی اینک می شنید و می فهمید نادر پسری دارد، پسری جوان، پسری شبیه خودش.

خواجه باشی که متوجه تغییر حالت شاهزاده خانم شد باز هم تکرار کرد: بله، با سرکار علیه رضیه خانم راجع به پسر سپهسالار بحث می کردیم.

از شنیدن این حرف قلب شاهزاده خانم فرو ریخت، فکر کرد شاید در نظر دارد خواهرش رضیه خانم را برای پسرش نامزد کند، از ایجاد چنین فکری رنج برد،‌ خواهرش را رقیبی دید، حس حسادت و نفرتش از او زیاد شد شاید هم فکر کرد اگر خواهرش نامزد پسر نادر شود خود او خواهد توانست نامزد سپهسالار گردد.

خواجه باشی که متوجه ناراحتی شاهزاده خانم شد و قیافه اش در هم دید، فکر کرد از شنیدن اسم پسر نادر گرفتار چنین حالتی شده است. روی این اصل گفت: چرا شاهزاده خانم ناراحت شدید، مگر نامزدی چون پسر سپهسالار عیب دارد.

این حرف بیشتر فاطمه سلطان بیگم را ناراحت کرد زیرا تصور نمود منظور خواجه باشی نامزدی خواهرش با پسر نادر است به این جهت با قیافه گرفته اظهار داشت: نادر خودش کیه که پسرش باشد؟!

خواجه باشی از شنیدن این مطلب ناراحت شد فکر کرد در مورد رضیه خانم کارها بر وفق مراد چرخیده است اما در مورد این دختر خانم مثل این که تیرش به سنگ خورده است. خواجه باشی دنیا دیده بود، سرد و گرم ایام چشیده و به کرات دیده بود کسانی که اظهار نفرت و انزجار نسبت به وصلتی می کرده اند سرانجام اسیر و دلداده، عاشق و معشوق یکدیگر گردیده اند و از این که شاهزاده خانم کوچولو این طور صحبت کرد دلسرد نشد برای این که او را بر سر شوق آورد و بی میلی اش را برطرف سازد اظهار داشت: هزاران هزار نفر حاضرند جان فدای سپهسالار و پسرش بکنند. فرزند چنین مرد شجاعی بدون شک هزاران خاطر خواه دارد، نمی دانم چرا شاهزاده خانم اظهار بی میلی کردند؟!

فاطمه سلطان بیگم باز هم به تصور این که خواهرش نسبت به پسر نادر اظهار عدم تمایل نموده است اظهار داشت: چه طور خواهرم هم مثل من حرف زد.

خواجه باشی که متوجه شد در اشتباه بوده است نه تنها خواهرش به پسر نادر نظری ندارد بلکه منطور نامزدی با خود او بوده است از حرفی که زده بود پشیمان گردید. نمی دانست چه بگوید؟ چه طور گفته خود را پس بگیرد؟

خواجه باشی که به خوبی متوجه تغییر قیافه و ناراحتی شاهزاده خانم شد با قیافه جدی اظهار داشت: حالا که متوجه شدم شاهزاده خانم او را قابل نمی دانند بسیار خوب دیگر در این باره صحبتی نمی کنم.

خواجه باشی پس از اظهار این مطلب خواست از نزد شاهزاده خانم برود.

فاطمه سلطان بیگم با بی صبری گفت: خواجه باشی، با تو شوخی هم نمی شود کرد من یک حرفی زدم تو هم باور کردی اگر نادر نبود معلوم نبود امروز ما چه وضع و حالی داشتیم.

او کسی است که ما را نجات داده است ما همه مدیون او هستیم، او مرد بزرگی است، جوانمرد، شجاع، دلیر، یک سپهسالار بزرگ.

خواجه باشی از این تغییر حالت شاهزاده خانم متعجب گردید، از این که در این مورد هم کارها بر وفق مراد پیش می رفت خوشحال شد.

شاهزاده خانم با کرشمه و ناز گفت: خوب خواجه تو تصور می کنی پسر نادر هم مثل خود نادر شجاع و دلیر باشد.

خواجه باشی از شنیدن این حرف خنده اش گرفت و گفت: عرض کردم پسر نادر مثل نادر شجاع، دلیر هر چه بخواهید هست، منتها جوان تر است، عرض کردم او پسر نادر است. آیا شما حاضر هستید؟

فاطمه سلطان بیگم یک دنیا خوشحال شد، در جواب اظهارات خواجه باشی گفت: البته رضایت برادرم شرط است من که فکر می کنم ما مدیون محبت های نادر هستیم. تا برادرم چگونه قضاوت نماید.

فاطمه سلطان بیگم به حدی خوشحال بود که سر از پا نمی شناخت، او هم می خواست به خواجه باشی انعامی بدهد، او هم میل داشت از خواجه باشی قدردانی کند. از جواهراتی که به دست و سر و سینه خود زده بود دستبندی نظرش را جلب کرد، آن را باز کرد و به خواجه باشی داد، در حالی که از شوق و شعف، چهره ی زیبایش گلگون شده بود گفت: بگیر، خواجه باشی اگر حرف هایت درست از آب در آید هر چه بخواهی به تو خواهم داد.

خواجه باشی در حالی که دستبند را در جیب گشاد خود فرو می برد و از خوشحالی چشمان بی فروغش برق می زد در منتهای خوشی و کیف و لذت بود، از این که توفیق یافته دو شاهزاده خانم را برای وصلت با نادر و پسرش راضی کرده است از شعف در پوست نمی گنجید، شعف و خوشحالی اش بیشتر از آن جهت بود که هنوز کاری انجام نشده صاحب کیسه ای پول، انگشتری قیمتی، دست بندی پر بها و چندین سکه شده است.

فاطمه سلطان بیگم که از خوشحالی پر درآورده بود به گردن خواجه باشی پرید به رسم ایام کودکی و آن روزهائی که بغل خواجه باشی می شد، صورت پر چروکش را بوسید. رقص کنان در حالی که مانند بلبل چهچهه می زد از خواجه باشی دور شد و او را به حالت بهت و حیرت بر جای گذاشت.

قصه هنوز چشم بر هم نگذاشته است….

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان