فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۵۳

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل هشتم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است

داستان به زندان افکندن بیژن توسط افراسیاب:

چون هنگامه بر دار زدن بیژن فرا رسید، دادار جهان بر وی رحمت و بخشش آورد و پیران از دور پدید آمد. تورانیان نیز ماجرای بیژن و بر دار کردان او به سالار توران بازگفتند. پیران که با شنیدن آن گفتار همی خون می گریست، نزد افراسیاب آمد و از سیاوش و بی گناهی او سخن راند و از آن روزها یاد کرد که شهریار را از کشتن سیاوش بازداشته و به او یاد آور شده بود که اگر خون پور کاووس بی گناه بر زمین ریزد، رستم و طوس را دشمن خویش خواهد کرد، اما شاه بدون توجه بدان گفتار، به خیره جان سیاوش ستاند و اکنون نیز بر آن بود تا کینه ای نو بر دل گیو و دیگر ایرانیان بنشاند و آتشی دیگر در جهان به پاکند:

نگه کن از آن کین که گستردیا 

ابا شاه ایران چه برخوردیا

همانا دگر خواستار آوری     

 درخت بلا را به بار آوری

چو کینه دو گردد نداریم پای

آیا پهلوان جـهان کدخدای

اما افراسیاب از ناجوانمردی هایی که بیژن در حق او و دخترش منیژه روا داشته بود و از آن رسوایی که پیرانه سر بر او آمده بود، سخن راند و به پیران چنین پاسخ آورد که از این ننگ تا ابد کشور و لشکرش بر وی خواهند خندید و اکنون اگر او از بند رهایی یابد، مردم بر او ملامت و سرزنش خواهند آورد. پیران که خود همه گفتار افراسیاب راست می پنداشت عاقبت به خواهشگری درآمد و از او خواست تا لااقل بیژن را به زندان افکنند. بدین ترتیب گرسیوز به فرمان شاه بیژن را با آهن و غل و زنجیر بست و برهنه به چاه تاریک افکند. آنگاه سراغ دخت افراسیاب رفت و به دستور شاه، تاج و تخت از وی بگرفت و از ایوان به سوی چاهی که بیژن در بندش بود، خوار بیفکند تا کام افراسیاب که همانا مرگ آن دو بود، برآید و از آن ننگی که از دختش منیژه و بیژن بدو رسیده بود، رهایی یابد.

داستان بازگشتن گرگین به ایران از شاهنامه:

گرگین میلاد که پس از پیروزی بیژن بر گرازان او را فریب داده و روانه جشنگاه منیژه کرده بود، چون یک هفته بگذشت، نشانی از او نیافت، در حالی که از کرده خویش پشیمان بود، بدان مرغزار رفت، اما کسی را جز اسب بیژن ندید و بدانست که از افراسیاب بر او گزند آمده و وی را تباه نموده است. از این رو تنها و با اسب بیژن سوی ایران شتافت و چون گیو تنها اسب پسر بدید، بدانست که او را گزندی آمده است، پس پدر را هوش از وی برفت و از اسب بر زمین افتاد، گرگین نیز از ترس جان خویش، چاره ای دیگر نمود و به گیو چنین گفت که چون به جنگ گرازان رفتند، بیشه ای دیدند، درختان همه بریده و پست و گروه گروه گرازان دیو صفت، که آنان را یکسره تباه کرده و به زمین افکندند:

بکردیم جنگی به کردار شیر

بشد روز و نامد دل از جنگ سیر

چو پیلان به هم برفکندیمشان

به مسمار دندان بکندیمشان

و چون آهنگ بازگشت به سوی ایران کردند، در میانه راه گوری پدید آمد و بیژن کمندی به سوی وی افکند تا آن را به دام اندازد، اما گور ناگهان تاخت کرد و بیژن را دمان با خود برد. سپس از تازیدن گور و بیژن دودی از زمین برخاست و آن دو را ناپدید نمود. گیو دلاور چون آن گفتار یاوه بشنید، نیک بدانست که گرگین در کار بیژن دروغ و فریب آورده است. پس به همراه گرگین، نزد کیخسرو آمد. شاه ایران چون رخسار گیو پژمرده و رنگ باخته دید، بدو مژده داد که اکنون سوارانی به هر سوی برای یافتن بیژن خواهد فرستاد و چنانچه از او خبری یافت نشود رواست تا ماه فروردین صبر کند. و چون نوروز فرا رسد، یکی جام جهان نما طلب خواهند نمود تا بدان وسیله جایگاه بیژن آشکار شود. گیو که از گفتار کیخسرو شاد گشته و غم از دل برون کرده بود، سواران را به هر جای از آرمان تا توران فرستاد و مدت ها در پی او همه جا را جست اما هیچ کجا نشانی از بیژن نیافت. بر این نیز چندی بگذشت و نوروز از راه رسید و کیخسرو یکی قبای رومی بر تن کرد و در پیش یزدان حاضر شد. آنگاه جام گیتی نمای در کف گرفت و هر آنچه دیدنی بود از هفت کشور در آن دید. چون به کشور گرگساران رسید، ناگهان بیژن را بسته و در بند در چاهی دید با دختری از نژاد شاهان که خادم او بود و چنین گفت که بیژن را آنجا بسی سخت و طاقت فرساست و دو چشمش پر از خون و دلش پر از درد است و همی نام خویشان بر زبان می آورد.

داستان نامه نوشتن کیخسرو به رستم از شاهنامه:

کیخسرو چون بیژن را در آن جام دید، بدانست که جز رستم کسی را یارای رهایی بیژن از آن چاه نیست، پس یکی نامه بر آن پهلوان زاده پرهنر نوشت و به دست گیو سپرد تا نزد رستم برد:

به تو دارد امید گودرز و گیو

گودرز و گیو امیدشان به تو بسته است، و گیو را جز این فرزند کسی نیست. او نزد من جایگاهی بزرگ دارد، و هر جا که جستجو کنم، رد پای او را می‌یابم. این نامه را بخوان، اما درنگ نکن، چرا که امروز در هر دیاری نامت بلندآوازه است. فرزند یا یاور، تو برای من امیدی و همراهی. در هر کار نیک و بد نزد من حاضر باش، و بی‌درنگ نزد گیو بیا و با او به سوی من روان شو. چون گیو نامه را از خسرو گرفت، راه سیستان را در پیش گرفت و با گروهی سوار نزد رستم رفت.

پهلوان چون رخسار پژمرده و چشمان پر از اشک گیو بدید، دریافت که ایران و شاه را روزگار تباه گشته است، پس نزدیک آمد و او را در بر گرفت و از خسرو تاجور و گودرز و طوس و گستهم و از گردان لشکر همه بپرسید. گیو نیز پیام درود و سلام ایشان همه را بدو داد و تهمتن را از آن سیه روزی بیژن در توران زمین و بدبختی خود در این پیرانه سرآگاه کرد. تهمتن که در همه جا، پناه و یاور شاه ایران و لشکرش بود، گیو را بر آزاد کردن بیژن از بند و زندان مطمئن ساخت و در ایوان خویش بزمی از برای گیو و دیگر بزرگان و فرزانگان به پاکرد و سه روز را به میگساری و ساز و آواز پرداخت. به روز چهارم به درگاه خسرو آمد و بر او همی آفرین کرد:

بزرگی و افزونی و راستی

همی‌گیرد از خوی بدکاستی

ازان پس بپرسید کسری ازوی

که ای نامور مرد فرهنگ‌جوی

بزرگی به کوشش بوَد گر به بخت

که یابد جهاندار ازو تاج و تخت

چنین داد پاسخ که بخت و هنر

چنانند چون جفت با یکدیگر

چنان چون تن و جان که یارند و جفت

تنومند پیدا و جان در نهفت

همان کالبد مرد را پوششست

اگر بخت بیدار در کوششست

به کوشش نیاید بزرگی به جای

مگر بخت نیکش بود رهنمای

ادامه دارد…

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست

بگویید آهسته در گوش باد

چو ایران نباشد تن من، مباد

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان