کتاب نادرشاه افشار (۶۶)

نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد

ورود سپهسالار به شهر هرات…

محاکمه و مجازات جنایتکاران…

خبر فتح و پیروزی نادر به هرات رسیده بود. حاکم شهر و تمام بزرگان به استقبالش شتافتند، با تجلیل و احترام نادر را به شهر وارد ساختند. نادر در مورد افغانانی که در رکاب محمود و اشرف بودند و به هرات برگشته بودند روشی که در قندهار برگزیده بود تعقیب کرد. در این شهر هم در حدود ۲۰۰ نفر جنایتکار را با همان تشریفاتی که در قندهار راه انداخته بود مجازات کرد، در این جا هم بیش از ۵۰ هزار تومان به دست آورد، تعدادی از کودکان محکومین را به عنوان گروگان به اصفهان فرستاد.

نادر برای وصل یار به فکر چاره افتاد…

خواجه باشی را احضار کرد…

شاهزاده خانم های صفوی در منتهای خوشی و سعادت به سر می بردند، هر کجا قدم می گذاشتند مورد احترام قرار می گرفتند، با تجلیل و تکریم خاص از نقطه ای به نقطه ی دیگر می رفتند و شخص نادر حداکثر محبت را به آنان می نمود،  به هر کجا می رسیدند زنان بزرگان شهر شرفیاب می شدند، شاهزاده خانم ها بهترین لباس ها را می پوشیدند، بعد از آن همه سختی که کشیده بودند در رفاه و آسایش به سر می بردند. هر وقت روزهای سپری شده به خاطرشان می آمد بی اختیار قیافه نادر، کسی که به ضرب شمشیر و با زور بازو و قدرت و نیرو آنان را نجات داده بود در نظرشان مجسم می گردید. همگی نادر را به حد پرستش دوست می داشتند.

نادر حداکثر علاقه نسبت به شاهزاده خانم ها نشان می داد، هر موقع فرصتی دست می داد به عنوان اصغای فرمایشات و دستورات شاهزاده خانم ها شخصاً شرفیاب می شد، آن چه می خواستند برایشان تهیه می کرد، هر چه اراده می نمودند فوراً دستور می داد تهیه کنند.

در تمام جشن هائی که بر پا می شد به دستور نادر سراپرده مخصوصی برای شاهزاده خانم ها بر پا می نمودند، وسائل تفریح آنان را مهیا می ساختند.

نادر سخت گرفتار شده در کمند گیسوی یکی از شاهزاده خانم ها اسیر گردیده بود. با این که حس می کرد مورد محبت می باشد نمی خواست از قدر و ارزش خود بکاهد و دلدادگی خود را ابراز نماید. با این حال شاهزاده خانم های دیگر متوجه شده بودند. شاید هم دیگران بی میل نبودند از این محبت و عشق و علاقه ای که نادر نسبت به یکی از آنان دارد بهره ای داشتند.

با وجود گرفتاری های زیادی که نادر داشت در فکر شاهزاده خانم بزرگ بود.

ضمناً از نظر مهر و محبت و علاقه ای که به پسر بزرگش داشت، شاهزاده خانم کوچک را از نظر دور نمی داشت. برای این که بداند نام آنان چیست، خواجه ای که نسبت به شاهزاده خانم ها وفادار مانده، در سختی و مشقت از آنان دور نشده بود به حضور طلبید.

خواجه وقتی شنید نادر او را احضار کرده است با خود فکر می کرد چه موضوعی سبب شده نادر او را بخواهد!؟ او در حرمسرا بزرگ شده زیر و بم های زیادی دیده بود.

در موقعی که شاه سلطان حسین در اوج قدرت به سر می برد و قصور سلطنتی در اصفهان مرکز عیش و عشرت خاندان صفوی بود شاهد بسیاری وقایع بود.

بین دلدادگان رابط می شد، ترتیباتی می داد تا عشاق به یکدیگر برسند. در برابر خدمت هائی که انجام می داد انعام زیادی گرفته از این راه اندوخته ای گرد آورده بود. اما اندوخته اش را تاراج کرده بودند، چیزی برایش باقی نمانده بود. پس از آن که اندوخته از کفش رفت دیگر به چیزی علاقه نداشت، زندگی برای خواجه بدون ارزش بود.

خیلی کوچک بود که او را به قصر سلطان بردند. برای این که در حرمسرا بماند و برای خانم هائی که ساکن قصرند نامحرم نباشد عملش کردند، آن چه را که مایه مردی بود بریده به دور افکندند. در آن روزها که بچه بود از این عوالم چیزی درک نمی کرد، سوزش و دردی عارضش شد، چند روزی بستری گردید، بعد از ان که زخم التیام یافت به خدمت مشغول گردید.

ورود مرد به حرمسرا قدغن بود اما او داخل قصور به سر می برد و کسی معترض نمی گردید. به داخل خوابگاه شاهزاده خانم ها می رفت و می آمد، کسی از او رو نمی گرفت، هیچ کس تن و بدن خود را از او نمی پوشاند. با شاهزادگان همبازی بود. با آنان بزرگ شد، در کمال تعجب می دید در پسر بچه هائی که هم سن و سال او هستند تغییراتی ایجاد می شود، نسبت به زن علاقه پیدا می کنند… اما او از این عوالم بهره ای نداشت.

روزهای اول که متوجه شد پسرهای هم سن او با کنیزکان حرم، با دختران دیگر سر و سرّی پیدا می کنند، در گوشه های خلوت به هم می رسند و یکدیگر را می بوسند از خود سئوال می کرد: چرا او گرفتار چنین حالی نمی شود؟!

او شاهد بسیاری از برخوردها بود. از پشت پرده، از شکاف درها، از پناه درختان خیلی چیزها می دید و از این که خودش گرفتار چنین احساساتی نمی شد متعجب بود. او سعی کرد در عوالمی شبیه به دیگران سیر کند اما برایش میسر نشد.

یک روز به فکر افتاد مثل شاهزادگان هم سن و سال خودش که مرتب در فکر عیش و عشرت بودند حالی کند، به تقلید از آنان با کنیزکی به معاشقه و مغازله پرداخت. از حرف هائی که شنیده بود یکی از شاهزادگان به کنیزک گفته بود و آن ها را به خاطر سپرده بود، چند عبارت تحویل کنیزک داد.

این صحنه هیچ گاه از خاطر خواجه محو نمی شد زیرا کنیزک خوش چشم و ابروی شیطان صفت که می دانست حریفش خواجه است با خنده و آغوش باز به او جرأت داد هر چه در دل دارد بگوید. هر چه می خواهد بکند!؟ اما او که سعی می کرد آن چه دیده بود عیناً تقلید نماید در کار خود ماند زیرا از بوسیدن کنیزک لذتی نمی برد، از تماس با او کیفی نمی کرد، از خود سئوال می کرد چه نقصی در او وجود دارد که نمی تواند مانند دیگران رفتار نماید و مثل دیگران از موقعیت استفاده کند؟!

کنیزک که او را به بازی گرفته شاید هم در این موقع تفریح می کرد به ناراحتی اش خاتمه داد، در حالی که مشتی به سر خواجه بینوا کوبید به او گفت: احمق تو که مرد نیستی!

خواجه از شنیدن این حرف ناراحت شد، او به خوبی دیده بود وجه تمایزی با زنان دارد و مرد است. می خواست به کنیزک ثابت کند مرد است و چیزی علاوه بر جنس مخالف دارد اما کنیزیک با گفتن تو خواجه هستی و مردی نداری کلامش را قطع کرد. عرق سردی بر پیشانی اش نشست، آن شب تا صبح گریست ولی دیگر فایده نداشت، آن چه که بریده بودند دیگر نمی روئید، وضع و حالش تغییر نمی کرد و بدبختی اش جبران ناپذیر بود.

دانستن این موضوع در آن روزها حس نفرت و کینه ای از آن کسانی که مرد بودند و مردی داشتند در دلش ایجاد کرده بود، از این که دیگران می توانستند و او قادر نبود حسرت می خورد، به مرور عادت کرد. چند داستان عشقی که سرانجامش ناکامی و ناراحتی برای عاشق و معشوق ایجاد کرده بود سبب شد تسکینی به قلبش داده شود.

او خواجه حرمسرا بود، محرم بود، به همه جا می رفت، او را واسط قرار می دادند، کاغذ می برد، کاغذ می آورد، پیغام عشاق را به هم می رساند، وسائل رسیدن آنان را به یکدیگر مهیا می ساخت و مرتب کیسه خود را از جواهرات و نقدینه می انباشت.

از عشق و عاشقی بی بهره بود اما برای سر و کیسه کردن عشاق ید طولائی داشت، او هم عشق خود که در جمع آوری پول و جواهرات خلاصه می شد، یافته بود.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان