نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
فصل اول سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت بیست و سوم
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
داستان دو غلام و آزمون پادشاه از مثنوی معنوی مولوی:
پادشاهی دو غلام را از بازار خریداری کرد. در نخستین برخورد، یکی از آنان را زیرک و خوشسخن یافت، در حالی که دیگری کمحرف و به ظاهر بیعرضه مینمود. با اینحال، پادشاه تصمیم گرفت آن دو را بیازماید. نخست، غلام خوشسخن را فراخواند و با او گفتوگو کرد. سخنان او چنان بود که گویی درونش دریایی از حکمت نهفته است. پس از مدتی پادشاه به او گفت: «برو، خستگی راه را از تن بیرون کن و پس از استحمام بازگرد.»
سپس غلام دوم را صدا زد. هنگامی که نزدیک شد، پادشاه متوجه شد که دندانهایش سیاه و دهانش بدبوست. هرچند در ابتدا از او خوشش نیامد، اما تصمیم گرفت بیشتر تحقیق کند. پس کمی از او فاصله گرفت و گفت: «تو غلام خوبی هستی و به نظر من، سخنان دوستت درباره تو نادرست است.» سپس ادامه داد: «او در غیاب تو چنین گفت که تو دزد هستی، با افراد نادرست نشست و برخاست داری و در یک کلام، فردی نابکار هستی.»
غلام با آرامش پاسخ داد: «دوستم بسیار راستگوست. هرچه گفته باشد، نمیتواند دور از حقیقت باشد. من خودم را بهتر از او نمیشناسم و چهبسا عیبهایی در من دیده که من از آنها بیخبرم.»
پادشاه گفت: «پس تو نیز از اوصاف و عیبهای او بگو.» غلام پاسخ داد: «او دوست من است و شایسته نیست که از عیبهایش سخن بگویم، اما چون شما دستور میدهید، میگویم: او فردی با محبت، وفادار، نجیب و تیزهوش است. کوچکترین عیب او جوانمردی و عدالتش است، آنچنان که حتی جان خود را فدای دیگران میکند. دیگر عیبش آن است که بهجای دیدن عیب دیگران، عیبهای خود را میبیند. با همگان خوشرفتار است اما با خود سختگیر.»
پادشاه گفت: «اینقدر زیادهروی نکن! کمی هم از خود بگو. بدان که من او را نیز امتحان خواهم کرد و در آن صورت، تو شرمنده خواهی شد.» غلام پاسخ داد: «ای پادشاه، باور کنید که صفات دوستم همان است که گفتم، بلکه بهتر از آن.»
پس از مدتی، غلام اول بازگشت. پادشاه غلام دوم را بیرون فرستاد و غلام خوشسخن را فراخواند و به او گفت: «تو غلامی بسیار باهوش و شایستهای، اما ایکاش آن چند عیبی که دوستت درباره تو گفت، در تو نبود.»
غلام برآشفت و پرسید: «او درباره من چه گفته است؟»
پادشاه، برای آزمودن او، گفت: «او تو را فردی دورو و چاپلوس معرفی کرده است.»
غلام با شنیدن این سخن از کوره در رفت و رو به دوستش فریاد زد: «ای خبیث!» و بعد رو به شاه کرد و گفت: «پادشاها، بدانید که او هرچه درباره من گفته دروغ است و او خوراک ناپاک می خورد و مسکرات می نوشد و پیوسته به بدگویی مشغول است. روا نیست پادشاه دانایی چون شما خام حرف های نادرست او شوید!»
پادشاه گفت: «سکوت کن! تو اگرچه ظاهری زیبا و آراسته داری اما جان و روح تو بوی تعفن میدهد، اما آن غلام گرچه دهانش بدبوست اما روحی بزرگ و زیبا دارد. این آزمایشی برای شناختن تو بود. از من دور شو! از این پس، او فرمانده و سرور توست و باید از دستوراتش پیروی کنی.»
سپس پادشاه به آن غلام نیکسرشت عزت و مقامی والا بخشید، بهگونهای که لباسهای او از امیران عالیرتبه نیز باشکوهتر بود. اما این امر حسادت بسیاری را برانگیخت، چنانکه گروهی حیلهگر و بدخواه برای نابودی او همداستان شدند و درصدد یافتن بهانهای بودند تا او را به قتل برسانند. آنان کوشیدند پادشاه را در موقعیتی قرار دهند که خود او را از میان بردارد، اما نمیدانستند که پادشاه از مکر و حیلههایشان آگاه است و فریب دسیسههای آنان را نخواهد خورد.
پادشاه از تمام نقشههای پنهانی آنان آگاه بود، اما از روی بزرگواری سکوت کرد و آنها را نادیده گرفت. بااینحال، در این دنیا هر نیرنگی سرانجام به خود نیرنگباز بازمیگردد. چنانکه گفتهاند: «اگر برای دیگران چاهی بکنی، خود در آن خواهی افتاد.» پس از مدتی، تمام آنان به سزای اعمال پلید خود رسیدند.
آری، آن غلام خوشطینت که بندهای خالص برای پادشاه قدرقدرت بود، چون با تمام وجود خود را در راه او نهاده بود، به بخشی از وجود شاه تبدیل شد و کاملاً در حمایت او قرار گرفت. ازاینرو، با داشتن چنین پشتیبانی، دیگر جای هیچ ترس و اندوهی برای او باقی نماند و از تیررس حسودان و مکاران در امان ماند.
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پرده ست بر درگاه جان
چونکه بادی پرده را در هم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
به واقع هویت و شخصیت حقیقی انسانها زیر لوای زبان مخفی است و زبان مانند یک پرده ای باعث پنهان شدن ذات واقعی افراد میشود. پس در زندگی، به ظاهر خوش و چرب زبانی افراد چاپلوس که متأسفانه بسیار فراگیر هم شده است، نباید اعتماد نمود. فاصله بین حق و باطل بسیار کم است، باطل آن است. پس زود باور نباشیم و همیشه ذهنی پرسشگر داشته باشیم.
هر کسی کو عیب خود دیدی زپیش
کی بدی فارغ خود از اصلاح خویش؟
هر کسی اگر اول عیبهای خودش را ببیند، حتما در صدد اصلاح کردن خودش برمی آید. پس بجای عیب جویی از دیگران باغچه خود را بیل بزنیم.
غافل اند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر ای پدر
مردمی که از خودشان غافل باشند، به عیب جویی از دیگران مشغول هستند.
آن کسی که بیند روی خویش
نور او از نور خلقان است بیش
هرکس که ذات خودش را بشناسد و به توانایی های خودش آگاه شود، مسلما چون نور می درخشد. یکی از مهمترین نقاط ضعف برخی افراد این است که از دیدن عیب خود غافل هستند و دائم در پی تجسس در زندگی دیگران اند، قطعاً چنین کسانی در دام شیطان افتاده اند و از شناختن خود، که لازمه شناخت حق تعالی است باز مانده اند، پس نور ایمان در آنان بروز نمی کند.
در من آویزید تا نازان شوید
گرچه جغدانید، شهبازان شوی
حتی اگر کسی ذات ناپاکی داشته باشد، براثر همنشینی و یادگرفتن از خصوصیات نیک دیگران میتواند بلند نظر و بلند طبع شود.
آنکه باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد، چرا باشد غریب؟
هرکس که دوست و یار چنین انسان نیکی باشد، در هر کجا که باشد، غریب و تنها نخواهد بود.
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چونی نالد، نباشد بینوا
چنانچه پادشاه حقیقی، یعنی خداوند، شفابخش دردهای ما باشد، حتی در سختترین رنجها و نالهها نیز بیپناه نخواهیم ماند. بهراستی، اگر انسان همانند آن غلام، محبوب پادشاه مطلق گردد، با اخلاص به او عشق ورزد و به درگاهش توسل جوید، در هر مکان و شرایطی، احساس غربت نخواهد کرد، زیرا خداوند، شفای تمامی دردهای انسان است.
همه جان من محو جانانه شد
به معشوق من، سینه کاشانه شد
و آنکه بر او جان چو جانانه گشت
سینه بر عشقش چو کاشانه گشت
وصف بر او در سخن افسانه شد
مستِ بر او این دلِ دیوانه شد
ارادتمند شما
خاک پای آستان شما
ادامه دارد…