نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
“فصل هشتم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
داستان رزم رستم با اشکبوس از شاهنامه:
پس از آنکه رستم، به همراه فریبرز و سپاهی سرافراز و پهلوان به سوی لشکر شکست خورده طوس آمد، پیران از کار تهمتن و سپاه فراوانش آگاه گشت و نیک بدانست که روزگار تیره بختی تورانیان فرا رسیده، آنگاه نزد کاموس و خاقان چین رفت و از آمدن رستم به یاری سپاه طوس، سخن راند و پس از آن به رزمگاه آمد و لشکر خویش در مقابل سپاه دشمن بیاراست و رزم آغاز نمود:
زگرد سپه روشنایی نماند
زخورشید شب را جدایی نماند
دل مـرد بـددل گریزان ز تن
دلیران ز خفتان بریده کفن
در میان لشکر توران، دلیری اشکبوس نام بود که با شتاب به سوی رزمگاه می آمد و از گردان ایران هم آورد خواست. در این بین رهام، گفتار اشکبوس را بشنید و همچون دریایی خروشان به جوش آمد، اما با گرزی که اشکبوس بر کلاه خودش فرود آورد، به ستوه آمد و ناگزیر به کوه پناه آورد. عاقبت رستم دستان بر آن شد تا دمار از آن بخت برگشته برآرد و سرش را به زیر افکند و چنین شد و اشکبوس با تیری که رستم بر سینه اش نشانه گرفت، از پای درآمد:
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسنت و مه گفت زه
کشانی هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی زمادر نـزاد
داستان کشته شدن الوا به دست کاموس از شاهنامه:
به سبب جنگی که میان دو لشکر در گرفته بود، جوش و خروشی عظیم زمین را فرا گرفته بود، گویی که موجی عظیم از دریا هجوم آورده و همه دشت و کوه را به لرزه در آورده است. در میان لشکر توران، کاموس بر سمت راست لشکر و پشت او پیلان عظیم الجثه و بر سمت چپ لشکریان هند، همگی زره دار، آماده رزم بودند. در قلب لشکر نیز خاقان چین بر تخت نشسته بود. وزین سوی، فریبرز بر چپ لشکر و گیو سوی راست آن قرار داشت و سپهدار طوس نیز در قلب لشکر به پای بود:
همی دود آتش برآمد ز آب
نبیند چنان رزم جنگی بخواب
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بـدرید گوش
کاموس کشانی، نخستین کسی بود که در آن آرایش جنگی آواز رزم داد و در میدان جنگ زبان برگشاد و از ایرانیان جنگجویی دلیر خواست، اما کسی را تاب جنگیدن با او نبود و پاسخی نیز از سپاه ایران نشنید، سرانجام یکی زابلی که الوا نام داشت و نزد رستم در آموختن تیر و گرز و کمان بسی رنج برده بود، آهنگ جنگ کاموس کرد، اما دست اجل سینه اش را درید و با نیزه کاموس از اسب بر زمین افتاد و تباه گشت:
مشو غرق ز آب هنرهای خویش
نگه دار بر جایگه پای خویش
تهمتن که از کشته شدن الوا دردمند شده بود، سوی کاموس آمد و وی را در بند کشید و در حالی که دو دستش از پشت بسته بود، کشان کشان سوی سپاه خویش آورد، سپاهیان نیز، تنش را به شمشیر چاک چاک و غرقه در خون کردند. و اینگونه شد که کاموس به جزای عمل خویش که آمده بود تا بر و بوم ایران ویران کرده و سرافرازان و یلان کشور را تباه کند، رسید.
داستان رستم با خاقان چین از شاهنامه:
چون خبر کشته شدن کاموس به سپاه توران رسید، همه پردرد و گریان نزد خاقان چین آمدند و جویای نام و نشان آن یل پرخاشجوی که جان کاموس ستانده بود، شدند. خاقان چین نیز، ناموران لشکر را از برای هلاک پیلتن گرد کرد. در میان لشکر خاقان، سواری تنومند که «چنگش» نام داشت و اولین کینه خواه کاموس بود، تازان سوی ایرانیان آمد و آهنگ رزم با رستم کرد، اما اندکی بعد، پیلتن «چنگش» را نیز چون کاموس خونش بریخت و سر از تن جدا نمود. خاقان چین که از کار رستم بر آشفته و از کشته شدن «چنگش» غمگین گشته بود، هومان را نزد آن یل سیستان فرستاد تا نام و نشان وی بازیابد، اما پهلوان، نامی از خود بر زبان نیاورد و خود را پهلوانی از ایران خواند که از بهر سیاوش و ریخته شدن خون او، به دست افراسیاب به جنگ توران آمده تا کین سیاوش از ترکان بازستاند و از هومان خواست تا نام و نشان او هیچ نجوید و تنها هر چه از او دیده، بر پیران که خود جگر خسته از خون سیاوش است، بازگوید.
داستان آمدن پیران به نزد رستم از شاهنامه:
چون هومان گفتار تهمتن به پیران بازگفت، سپهبد بدانست که او کسی نیست جز رستم زابلی، پس جگر خسته و دل پر از داغ و خشم نزد خاقان چین رفت و او را از بخت شومی که از ایران بدیشان رسیده بود، آگاه نمود. خاقان چین نیز که چاره ای جز آن نمی دید، از سپهبد خواست تا نزد رستم رود و به نرمی و مهربانی با او سخن گوید و اگر او نیز آشتی و صلح جوید، بدین ترتیب هر دو سپاه از جنگ و ستیز آسوده خواهند شد. بدین ترتیب پیران نزد پیلتن آمد و بر او سجده کرد و بسی از گذشته ها و از رنج و سختی که به سبب سیاوش از شاه بدو رسیده بود و نیز نجات فرنگیس از دست پدرش افراسیاب یاد کرد، اما رستم دو راه برای آشتی و صلح پیش روی سپهبد قرار داد، نخست آنکه سالار توران (پیران) هر آن کس که خون سیاوش بر زمین ریخته دربند کشد و نزد کیخسرو آورد و یا آنکه با او هم پیمان شود و به ایران نزد شهریار آید:
زچیزی که ایـدر بـمانی هـمی
تو آن را گرانمایه دانی همی
داستان آغاز رزم از شاهنامه:
پیران که از رفتن نزد رستم و گفتگو با او به نتیجه ای نرسیده بود، چاره ای ساخت و به تهمتن پاسخ آورد که خود همانا راه اول را پذیرفته و اکنون نزد منشور و شنگل و خاقان چین می رود و بدیشان فرمان می دهد تا فرستاده ای نزد افراسیاب فرستند و دمار از روزگار آن شاه بدکنش در آورند. سپهدار توران پس از آن سوی لشکر آمد و همی در دلش آشوب و درد به پا بود، سالار توران نیک می دانست با پیوستن رستم به سپاه ایران، بخت تورانیان برای همیشه به خواب خواهد رفت و از آن پس هر آنچه از تخت و کلاه و پیلان جنگی و سپاه است، همه به تاراج خواهد رفت و دنیا به کام ایرانیان خواهد شد. اما چون نزد خاقان چین آمد، ناگهان عده ای از خویشان کاموس و چنگش را که به دست رستم تباه شده بودند، گریه کنان بسر درگاهش دید، در حالی که همگی کینه خواه نزد پیران آمده بودند:
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
نشسته به تیمار و گرم اندرون
ز چین و ز بربر سپاه آوریم
که کاموس را کینه خواه آوریم
از آن سوی، رستم نیز یلان سپاه چون طوس و گودرز و رهام و گیو و … را بخواند و گفتار پیران بدیشان بازگفت. گودرز چون آن سخنان بشنید، به پای خاست و همه ی آن گفتار را فریب و نیرنگی بیش نخواند که چون کار بر سپاه توران تنگ گشته، پیران چنین چاره اندیشی کرده و اگر چنانچه فریبرز و طوس سوی توران حمله ور شوند، پیران خود، پیشرو لشکر توران و در مقابل سپاه ایران خواهد ایستاد و هر زمان جنگی نو خواهد آورد. تهمتن چون سخنان گودرز بشنید همه آن گفتار را درست خواند و دریافت که پیران با آنان هم آواز نیست و همانا سر جنگ و ستیز با سپاه ایران دارد. بدین ترتیب لشکریان ایران و توران رو در روی هم به صف ایستادند تا نبردی دوباره آغاز کنند و رزمی بزرگ آنگونه که موبدان از آن یاد کرده بودند، در پیش گیرند. رزم رستم با شنگل و ساوه و گهارگهانی چون جنگ آغاز شد، شنگل سوی سپاه ایران غرید و جویای نبرد با آن مرد سگزی شد. رستم نیز چون از دور آواز وی بشنید، همچون باد سوی وی آمد و با نیزه ای او را از زین به زمین افکند. همان دم دلیران توران سوی رستم حمله آوردند و شنگل را چون گوی از دست پهلوان ربودند:
به شمشیر برد آن زمان شیر دست
چپ لشکر چینیان بر شکست
هر آنگه که خنجر بـرانـداخـتی
همه ره تن بی سر انداختی
پیران که سیصد هزار سوار جنگی را سوی رستم فرستاده اما هیچکدام را تاب جنگیدن با تهمتن نبود، خاقان چین را از آن تیره بختی که به افراسیاب رسیده بود، آگاه کرد و چنین گفت که از آن پس شهریار توران از خشم رستم، خواب و آرام نخواهد داشت. پس از گریز شنگل از میدان جنگ، تهمتن سوی لشکر توران حمله آورد و چپ و راست، بسی دشمن را از پای درآورد و «ساوه» که از خویشان کاموس بود و به کین خواهی او به رزم با رستم آمده بود و نیز گهارگهانی را از پای درآورد. تهمتن آنگاه بر ترکان خروشی برآورد و چنین گفت که از این پس آنان را با تاج و تخت پادشاهی کاری نیست و همانا که همه آن تخت و کلاه سزاوار کیخسرو است و بس. بنابراین بهتر است تا همگی را دست بسته نزد شاه ایران فرستند و تاج پادشاهی را به خسرو سپرد. ادامه دارد…
و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.
بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد
ادامه دارد…