استاد محمد علی پور فرخی – موسیقیدان (۱)

نویسنده و پژوهشگر: علی تیموری

استاد محمد علی پور فرخی، موسیقیدان

محمدعلی پور فرخی به سال 1327 خورشیدی در داودآباد فراهان واقع در استان مرکزی دیده به جهان باز کرد و از همان کودکی مثل بسیاری از کودکان ایرانی که دارای ذوق و قریحه هنری هستند و احیانا از صدایی خوب و گرم و به خصوص موروثی بهره ورمی باشند به سوی هنر موسیقی کشانده شد. وی از همان نوجوانی به تهران آمد و در منطقه نارمک تهران ساکن شد ، در همسایگی او هنرمندی بود که ساز تار را به خوبی می نواخت و روزها هر وقت فرصت می یافت مشغول ساز زدن می شد و محمدعلی کار و زندگی خود را رها می کرد و ساعت ها به نوای ساز او گوش فرا می داد تا این که روزی آن هنرمند که علاقه او را به موسیقی متوجه شده بود به او می گوید «دلت می خواد که ساز بزنی ؟» او در جواب می گوید: «می خواهم بخوانم».با همین سوالو جواب مختصر که بین این دو نفر رد و بدل شد، آن هنرمند قطعه ای را می نوازد و محمدعلی شروع می کند به خواندن و به قدری خوب از عهدۀ کار برمی آید که با تشویق بسیار آن هنرمند نوازنده رو به رو می شود و بنا به تشویق همین هنرمند فردای آن روز به رادیو نزد آقای محمود ذوالفنون می رود و آقای ذوالفنون هم از صدای وی تست میگیرد و پس از آن وی را به استاد ادیب خوانساری معرفی می کند . استاد ادیب خوانساری از صدای وی بسیار خوشش می آید ولی می گوید که باید نزد اساتید کار کند تا به تمام گوشه ها و ردیف های موسیقی ایرانی وارد شده و خواننده ایی خوب و آگاه گردد.

وی نزد عبدالعلی وزیری می رود و پس از آن نزد مجید وفادار و علی تجویدی ، حسین ملک ، خانم عسگری ، شیرین آبادی و سپس در هنرستان عالی موسیقی نزد محمود کریمی رفت و سرانجام چندین آهنگ متعلق به هنرمندانی نظیر : شاپور نیاکان ، علی سراجیان، شیرین آبادی و نیک نواز را اجرا کرد که از رادیو و تلویزیون پخش شد . ولی افسوس که محیط آلودۀ هنر آن روز و حسادت ها ، روح حساس او را بسیار آزرده کرد و دلسرد شد و رفته رفته کار را ادامه نداد و عطای آنرا به لقایش بخشید. و اما وی آشنایی خود را با شاپور نیاکان چنین می گوید: در یک روز بهاری سال 1346 بود که با هنرمند فرهیخته مجید وفادار آشنا شدم و هنوز مدت زیادی از آشنایی من با ایشان نگذشته بود که روزی به من گفت امروز عصر می خواهم بروم در منزلی واقع در پل  چوبی که بسیاری از هنرمندان سرشناس و مطرح هم در آنجا حضور دارند و این موقعیت خوبی است تا تو با آنها آشنا شوی . من به اتفاق آقای مجید وفادار به آن منزل رفتم و داخل اتاقی نشستم تا این که ناگهان دیدم جوانی بلند قد و خوش سیما با لبخندی بدیع وارد شد و وفادار از جا بلند شد آن جوان را در بغل گرفت و با یکدیگر رو بوسی کردند، سپس وفادار رو کرد به آن شخص گفت : شاپور جان این جوان بسیار با استعداد است و از فراهان آمده هوایش را داشته باش. تا استعداد وی شکوفا شود، تا بتواند در فرهنگ صوتی کشور مثمر ثمر گردد. آن شخص که کسی جز شاپور نیاکان نبود، بلافاصله به مجید وفادار گفت: استاد عزیز، در این محیط دورنگی ها، حسادت ها، بده و بستان ها، من خودم مورد حسادت بسیاری از این اشخاص بی فرهنگ و دور از عاطفه قرار دارم و خیلی از آنها چشم دیدن مرا ندارند آنوقت شما ایشان را به من می سپاری؟!

از شر اینها وی را به خداوند بسپار، در اینجا لازم می دانم که ذکر کنم شاپور نیاکان در آن زمان آهنگ های بسیار زیبا و خوبی را برای بهرام سیر، قاسم جبلی، ناصر مسعودی، روحبخش، منوچهر شفیعی، جمشید شیبانی، پوران، داریوش رفیعی ساخت که از آنتن های مختلف پخش شد و با شجریان، محمودی خوانساری قطعاتی را در مجالس فرهنگی و هنری اجرا نموده و آهنگ بسیار زیبا و پر سر صدایی را ساخت که «گریه لیلی» نام داشت و در راه شیراز آهنگ زیبای دیگری ساخت به نام «زنگ کاروان» که این هم از آثار جاودانی وی بشمار می رود.

بعدها که بیشتر با نیاکان رفت و آمد پیدا کردم از خصوصیات خلق و خوی وی بیشتر اطلاع پیدا کردم و آن این که برخلاف بسیاری از نوازندگان آن عنصر که وقتی یک هنرمند بزرگ و مطرحی را می دیدند ترس داشتند که مبادا نتوانند حق مطلب را ادا نمایند ولی هرچه استاد و شنونده بود برایش فرق نمیکرد بلکه بیشتر سرشوق می آمد تا قطعاتی را بنوازد ولی این را هم همیشه می گفت : ویلن سازی است وحشی و آبرو بر که اگر نوازنده دیر بجنبد در نواختن و پنجه گذاری و آرشه کشی آبرویش رفته است، و هر وقت شاپور ساز می نواخت عادت داشت که سرپنجه ویلن را بالا می گرفت و خودِ ویلن را می گذاشت روی شانۀ چپ و سرش را می گذاشت روی آن و در حالت خلسه و بیهوشی ساز می زد که هر شنوندۀ با احساسی را از خود بیخود می ساخت. شاپور نیاکان بارها در عروسی ها مردمِ محروم و کنسرت هایی که به نفع کودکان بی بضاعت در «تالار فرهنگ» برپا می گردید شرکت می کرد و این نه تنها در تهران بود، بلکه در بسیاری از شهرستانهای مختلف کشور به اجرا در می آورد. و اما شروع کار شاپور نیاکان را باید از سال 1324 که جوانی بیش نبود تا سال 1330 که حدود چهارصد آهنگ برای افراد مختلف و فیلم های گوناگون ساخت که هر کدام از آنها در به شهرت رسیدن ایشان نقش به سزایی داشتند.

یکی از خاطراتم در ارتباط به شاپور نیاکان این که روزی وی به من گفت بیا برویم به میدان غار در آنجا کار دارم، به اتفاق رفتیم به میدن غار او مرا در قهوه خانۀ بزرگی که هنوز در آنجا پابرجاست برد و گفت: «شما تا دو تا چایی بخوری من می آیم» . حدود یکساعت بعد وی آمد که من در همین مدت که او رفته بود از قهوه چی با خبر شدم که او رفت به یک مستمندی که در آن جنوبی ترین نقطه آن زمان شهر زندگی می کرد کمک کند . بهرحال وقتی که نیاکان آمد به وی گفتم «استاد بیا برویم که نهار یک جا مهمان هستیم» ولی در همین اثنا ویلن نواز نابینایی وارد قهوه خانه شد که شاپور رو ندیده بود زیرا روشندل بود و ساز شاپور را شنیده بود، آن نوازنده نابینا قطعاتی را به طور نامرتب برای مردمی که در قهوه خانه بودند نواخت که هرکس مبلغی به وی داد. در همین وقت شاپور نیاکان بلند شد رفت نزد او چیزی در گوش وی گفت و مبلغی هم پول به او داد و آن وقت ویلن را از او گرفت و در وسط قهوه خانه که خیلی هم شلوغ بود و اکثر آنها هم از طبقه زحمتکش و کارگر و محرومین بودند شروع به نواختن کرد که سکوت مطلق و کامل سراسر آن قهوه خانه بزرگ و وسیع را فرا گرفت و او هم غرق در افکار خود به نواختن ادامه داد و هرکس در هر حالی که بود سرتا پا گوش شده بود. درمیان جمعیت یکی از پهلوانان که در آنجا حضور داشت که بعدها من فهمیدم بچۀ اردبیل است از نواختن شاپور بسیار تحت تاثیر قرار گرفته و زارزار می گریست و این برای من بسیار تعجب آور بود که چرا این پهلوان با این هیکل و  هیبت گریه می کند.

پس از این که نواختن شاپور تمام شد، پهلوان از میان جمعیت بلند شد و آمد شاپور نیاکان را بغل کرد و گذاشت روی پیشخوان قهوه خانه و دستان شاپور را شروع کرد به بوسیدن و هرچه شاپور از این کار امتناع می کرد ولی حریف پهلوان نمی شد  و شاپور قادر به مقابله با پهلوان نبود تا او را از دست بوسیدن باز دارد. بهرحال شاپور گفت «از همین جا دیزی آبگوشت می گیریم و با میهمانت به منزل من می رویم و نهار را با هم می خوریم». در راه با شاپور و پهلوان که به سمت منزل او می رفتیم، شاپور رو به من کرد و گفت : صفای این مردم که دل و زبانشان یکیست را من به هیچ قیمتی نمی فروشم و اصولا خودم لذت می برم از این مردم زحمتکش و سازنده و باصفا و بی ریا. بهرحال به اتفاق به منزل آن پهلوان رفتیم و پس از صرف ناهار آبگوشت چند نفر از دوستان آن پهلوان هم آمدند که یکی از آنها رفت و ویلنی را با خود آورد و گفت «من این ساز را از جایی به امانت گرفته ام تا استاد قدری برای ما هنرنمایی کند». شاپور ساز را از دست آن مرد گرفت و قطعاتی در مایه های مختلف نواخت که دوباره پهلوان به گریه درآمد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن وشاپور پس از آن که نواختن را خاتمه داد، خودش از پهلوان پرسید چرا گریه می کنی که پهلوان با حجب و حیا گفت: «من در اوان جوانی دختری را دوست داشتم، رفتم به خواستگاری او در اردبیل ولی چون وضع مالی ما خوب نبود و به خانواده دختر نمی خوردیم از آن دختر را به من ندادند و من هم به تهران آمدم و ترک یار و دیار کردم و با خودم قسم یاد کردم که دیگر ازدواج نکنم.» دیگر از خاطراتام این که سالها به منزل خانم دفتری که شوهر ایشان از نوازندگان بزرگ ساز سه تار بودند می رفتم که در آنجا با آقای فرج امین زاده که درآن زمان یکی از قضات عالی رتبه و مطرح دادگستری بود و شعر و ترانه خوب می سرود و ساز ویلن را نیز نیکو می نواخت و در ضمن نقاش بسیار هنرمندی هم است آشنا شدم و بعدها شاپور نیاکان هم که در همین جهت موسیقی رفت و آمد می کرد با ایشان آشنا شد که گویا سال 1354 بود و از این زمان به بعد با آقای امین زاده نشست و برخاست  در ارتباط با هنر موسیقی پیدا کرد و تا پایان عمر دوستی بسیار نزدیکی با یکدیگر پیدا نمودند که تا آخر عمر شاپور این دوستی ادامه داشت . به هرحال اگر بخواهم همه خاطراتم را که با شاپور نیاکان سپری کرده ام را بگویم به قول معروف مثنوی هفتاد من میشود و در اینجا درود میفرستم به روان این هنرمند بزرگ و والا و آمرزش او را از حضرت احدیت خواستارم و از شما هم آقای حبیب الله  نصیری فر، پیر دیر مطبوعات و ارباب قلم به نوبۀ خود سپاسگزاری می نمایم که سالها عمر و زندگی خود را در ارتباط با موسیقی و فرهنگ ایران زمین سپری نمودید و نگذاشتید که این آثار بزرگان فرهنگ صوتی کشور دستخوش طوفان حوادث و گردش روزگار شود.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان