قصه‌های کوتاه – بی چهره ۴

نویسنده: رز راد

ترس در رگ‌هایم جریان پیدا کرد. به عقب رفتم. اما چشمانم روی رد پاها خشک مانده بود. نمی‌توانستم باور کنم. مزرعه سال‌هاست که خالی است،. اما رد پاها تازه بودند. عمیق و مستقیم به سمت مترسک می‌رفتند. صدای خش‌خش برگ‌ها در فضا غالب شد. انگار کسی آنجا بود، پنهان در  سایه‌ها. قلبم محکم کوبید. نفس‌هایم نامنظم شده بود. دوباره مترسک را نگاه کردم. صورتش زیر نور مهتاب حالتی غریب به خود گرفته بود، انگار که می‌خواست چیزی بگوید. باد موهای مترسک رو به چهره‌ام زد.

صدای پای سنگینی از انتهای مزرعه  آمد. صدا نزدیک‌تر می‌شد، قدم‌های سنگین و آهسته‌ای که هر لحظه بلند تر می شد. مترسک حالا انگار زنده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. انگار چشم‌های شیشه‌ای‌اش حرکت می‌کردند و مرا می‌پاییدند. سایه‌ای روی زمین افتاد. درست کنار من و مترسک. لب‌هایم را درهم فرو بردم. . سرم را چرخاندم. تنها مزرعه بود و باد و تاریکی. بوی خاک و باران دوباره همه جا را پر کرد. اما رد پاها همچنان بودند، عمیق‌تر از قبل، و حالا در جهت دیگری ادامه داشتند. انگار که کسی از کنار مترسک گذشته بود. از مترسک فاصله گرفتم، اما نگاهم هنوز به او بود. مترسک همان‌جا ایستاده بود، بی‌حرکت، با همان چشمان شیشه‌ای و موهای پریشان و چیزی که در اطرافش تغییر کرده بود. علف‌های خشکیده زیر پایش در نور ماه می‌درخشیدند. انگار که زمین اطرافش نفس کشیده بود. صدایی در گوشم پیچید. احساس می‌کردم چیزی دارد من را می‌خواند. قلبم محکم تر می‌کوبید. چیزی در درونم شروع به تپیدن کرد. احساسی ناآشنا  تمام وجودم را تسخیر کرده بود. سرمایی عجیب به دستانم وارد شد. مثل یخ‌هایی که تا مغز استخوان نفوذ می کنند. باد از وزیدن ایستاد. صدای خش‌خش برگ‌ها خاموش شد. همه‌چیز سنگین بود. انگار جهان نفسش را حبس کرده باشد. سایه نبود اما دیده می شد. شاید هم حس می شد. از مترسک زاده شده بود و از خاک و پارچه. چشمانش خالی بود، مثل حفره‌هایی سیاه که هیچ‌وقت پر نمی‌شوند. به آرامی قدم برداشت. مثل کسی که هیچ عجله‌ای ندارد. پاهایم بی‌اختیار دنبالش رفتند. انگار بدنم از چوب شده بود و به فرمان سایه حرکت می کرد. نمی‌توانستم بایستم. هر قدم، بیشتر به تاریکی  پیوند می‌خوردم.  سایه‌ در تاریکی کشیده می‌شد. انگار که از دل شب زاده شده بود. قدم‌هایم از گِل می‌گذشتند. باد با خشم موهایم را زخمی می کرد. از مترسک دور شدیم. پاهایم در گِل فرو رفته و بدنم سنگین شده بود. دیگر هیچ چیز جز من و سایه  نبود.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان