نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد
اشرف از خوردن غذا خودداری کرد…
کسی که مسئول بود حیله ای به کار برد…
چند نفر از سواران نادر به طرف قندهار روانه گردیدند تا خبر پیروزی نادر را به حسین خان غلجائی برادر محمود برسانند. همین که حسین خان دانست اشرف اسیر و گرفتار شده است خوشحال گردید زیرا اشرف را قاتل برادر خود می دانست.
خبر فتح و پیروزی قوای نادر به سرعت در شهر قندهار انتشار یافت. مردم شهر برای پذیرائی از قوای نادر به جنب و جوش افتادند. به فرمان حسین خان شهر را آئین بستند، طاق های نصرت بر پا کردند.
بین سپاهیان نادر و شهر قندهار عده ای از افراد در رفت و آمد بودند و رابطه برقرار می ساختند. وقتی خبر نزدیک شدن قوای نادر رسید امیر حسین خان و تمام سرنشینان شهر قندهار از شهر خارج شده به پیشواز نادر آمدند.
نادر که می دانست در آن صفحات دشمنی ندارد با خاطری آرام به سوی قندهار پیش می رفت. سپاهیانش غرق در سلاح با روحیه ای قوی و چهره های بشاش و شاد در صفوف مرتب حرکت می کردند.
کسانی که تا دیروز در رکاب اشرف می جنگیدند، در صف های مرتب و منظم تحت نظر فرماندهانی که نادر بر آنان گماشته بود، خوشحال از این که زندگی را بازیافته بودند و در رکاب نادر جوانمرد و تحت لوای او هستند، پیش می رفتند.
شاهزاده خانم هائی که تا دیروز اسیر پنجه اشرف بودند و نمی دانستند چه سرنوشتی در انتظار آن هاست، در کجاوه ها لمیده با اطمینان به آینده و این که عنقریب به قصرهای خود باز می گردند و زندگی را از سر خواهند گرفت خوش بودند.
در میان این قافله خوشبخت و سعادتمند، اشرف کور و نابینا غرق در دریای ظلمت، در حالی که از درد به خود می پیچید و می نالید تنها کسی بود که نمی دانست عاقبتش چه خواهد بود و با او چه خواهند کرد؟! به خاطرش مانده بود کدخدا از نادر خواسته بود او را بکشد ولی نادر اجازه نداده اظهار داشته بود: قول داده است او را زنده به حضور ظل الله تقدیم نماید. در این لحظات اشرف فکر می کرد و از خود سئوال می نمود: ظل الله با او چه خواهد کرد؟ آیا ممکن است از تقصیرات او که کور و نابینا می باشد بگذرد و اجازه دهد بقیه عمر در گوشه ای به سرد برد. به خود تلقین می کرد و می گفت: هر چه باشد من داماد آنان هستم، خواهرش در عقد من می باشد، شاید با من مدارا کنند، به خصوص حالا که کور هستم و کاری از دستم ساخته نیست شاید بر حالم رحمت آورد. ممکن است عیال مهربانم شفاعت کند، از برادرش بخواهد مرا به او ببخشد. رفتار شاهزاده خانم در آن شب آخر به خاطرش آمد، مهربانی هائی که کرده بود، جام های شرابی که پی در پی برایش ریخته بود از مخیله اش می گذشت. خبث طینتی که در آن شب داشت و می خواست از شاهزاده خانم های دیگر تمتع برد به یادش آمد و فکر کرد شاید آن محبت ها برای این بوده است که شاهزاده خانم درک کرده بود خطری برای کسانش وجود دارد، شاید آن دلدادگی ها از آن جهت بوده است که خواهرانش را نجات دهد.
قیافه شاهزاد ه خانم در بین راه که فریاد زده بود: قاتل، جانی! در مخیله اش جان گرفت. بر اشرف مسلم گردید امید به زن خود نمی تواند داشته باشد. رفتار گذشته، کرداری که در مدت زمامداری داشت به خاطرش آمد، تمام جنایاتی که کرده بود در خاطرش جان گرفت، کشتارها، قساوت هائی که کرده بود خیالش را مشوش ساخت، هیچ امیدی به زندگی برایش باقی نماند.
فکر می کرد و به خود می گفت: عاقبت مرا خواهند کشت، پس چرا زجر برم و این همه خفت و خواری تحمل کنم؟! از آن لحظه ای که این فکر در او قوت گرفت و بر او مسلم گشت عاقبت او را خواهند کشت درصدد برآمد به وسیله ای خود را از بین ببرد.
دست هایش بسته بود، محافظین مراقبش بودند. فرمان نادر این بود اشرف زنده تحویل قبله عالم گردد. فرماندهی که چنین دستوری به او داده شده بود مواظب حال اشرف بود، لحظه ای از او منفک نمی شد.
اشرف که متوجه شد به هیچ وسیله ای قادر نیست خود را از بین ببرد به فکر افتاد رفع عطش نکند، غذا نخورد تا از تشنگی و گرسنگی تلف شود.
فرمانده که متوجه شد اشرف قصد دارد خود را از بین ببرد به حضور نادر شرفیاب شد، مراتب را به عرض رساند. نادر فکر کرد و گفت: او باید زنده بماند من قول داده ام او را زنده تحویل قبله عالم نمایم. فرمانده عرض کرد: در صورتی که اجازه فرمائید من او را امیدوار خواهم ساخت.
نادر گفت: هر چه می خواهی بکن، تو مسئول جانش هستی و باید او را زنده به حضور حضرت ظل الله ببری.
اشرف در تصمیم خود راسخ بود، از خوردن غذا و نوشیدن آب خودداری می کرد. فرمانده پس از کسب اجازه از حضور نادر در صدد برآمد چاره ای بنماید تا بتواند اشرف را صحیح و سالم تحویل قبله عالم دهد.
نرسیده به قندهار قوای نادر برای صرف غذا و استراحت متوقف گردیدند. اشرف گرسنه و تشنه در حال ضعف بود. فرمانده به او نزدیک شد، به آهستگی اظهار داشت حضرت امیر را چه می شود؟ چرا این طور مغموم و پریشان هستید؟ مگر خیال ندارید روزی انتقام صدمات و لطمات وارده را از مسببش بگیرید.
این طرز بیان برای اشرف تازگی داشت. او اسیر بود، خوار و خفیف شده نمی توانست دیگر منشاء اثری باشد. فکر می کرد این چه کسی است که برای او دلسوزی می کند؟ از انتقام کشیدن با او صحبت می نماید؟
جرقه ای در مخیله اش جهید، پرتویی در دلش افکنده شد. فرمانده به صحبت خود ادامه داد، در حالی که وانمود می کرد با احتیاط صحبت می نماید چنین گفت: بر حضرت امیر پوشیده نیست در زندگی پستی و بلندی بسیار است، معلوم نیست فردا چه خواهد شد، فاتح امروز چه سرنوشتی خواهد داشت؟! از این ها گذشته کسانی هستند که حاضرند جانشان را فدای حضرت امیر بنمایند، منتها باید موقعیت مناسبی پیش بیاید تا خدمت کنند اما اگر حضرت امیر به فکر حفظ وجود خود نباشند، اگر در برابر شدائد استقامت نفرمایند چاکران مأیوس خواهند شد. خداوند بزرگ است، دیروز نوبت امیر بود فردا باز هم ممکن است نوبت شما برسد.
امیر اشرف آهی کشید گفت: دیگر امیدی ندارم.
فرمانده که به سوابق آشنا بود آهسته گفت: حضرت امیر فراموش نفرمایند، یک روزی در دست محمود اسیر بودند، روزی هم رسید از محمود اثری نماند.
این گفته اشرف را به گذشته برگرداند، به خاطرش آمد چند مرتبه محمود قصد جانش داشته ولی هر مرتبه او از خطر رهائی یافته است، روزهائی که تحت نظر به سر برده بود یکی بعد از دیگری به خاطرش آمد. از مجموعه این عوالم که سیر کرد چنین نتیجه گرفت: خودکشی فایده ندارد باید ماند و استقامت کرد و منتظر فردای بهتری بود.
فرمانده آهسته گفت: حضرت امیر جان نثار را خواهند بخشید. اگر در برابر قراولان و یساولان درشتی می نمایم از آن جهت است که نمی خواهم کسی از راز درونی من آگاه شود. خاکسار فکر می کنم: این که به من مأموریت داده شد حضرت امیر را در اسارت نگاهدارم، خواست خداست تا بتوانم خدمتی انجام دهم، از فضل خداوند نباید مأیوس بود.
این بیانات روحیه اشرف را به کلی تغییر داد. او طالب جاه و مقام بود، از آن بالاتر آرزو داشت زنده بماند و انتقام بد بختی هائی که نصیبش شده است بگیرد. فرمانده که متوجه تغییر حال اشرف شده بود مثل کسی که از نزدیک شدن دیگران واهمه دارد و احتیاط می نماید لحن خود را تغییر داد، به درشتی قراولی را صدا زد و گفت: چرا غذای زندانی را نیاوردید؟
قراول جواب داد: از دیشب هر چه غذا آوردیم نخورده است. فرمانده فریاد زد: بروید غذا بیاورید، اگر نخورد من می دانم چه کنم؟
قراول برای آوردن غذا دور شد، فرمانده آهسته گفت: حضرت امیر ببخشید مجبورم در برابر دیگران حفظ ظاهر را بنمایم.
اشرف که کاملاً امیدوار شده بود گفت: خدا خیرت بدهد، اگر خدا خواست و به همت تو ورق برگشت تا عمر دارم از من جدائی نخواهی داشت و عصاکش من خواهی بود. مکنت، ثروت، هر چه به دستم آید به تو تعلق خواهد داشت.
فرمانده که می دید تا چه حد حرف هایش اثر کرده است خوشحال بود، برای این که بیش از این به گفتگو ادامه ندهد آهسته گفت: خواهشمندم احتیاط کنید، مواظب باشید از این مقوله کسی با خبر نشود.
این گفت و شنود سبب گردید اشرف از خودکشی منصرف شود. ساعتی بعد اشرف غذا خورد، عطش خود را که به شدت زجرش می داد با آشامیدن آب زیاد تسکین داد و از مرگ رهائی یافت.
اما باز هم گرسنه و تشنه بود، این گرسنگی و تشنگی به شکم ارتباط نداشت. او دیده بود چگونه ثروتی که گرد آورده بود تقسیم کردند. چه طور آن همه جواهر و ذخائر را بردند؟ او گرسنه ثروت بود و فکر می کرد: اگر قدرت به چنگ آورم از دست رفته ها را جمع آوری خواهم کرد. در تمام این احوال قیافه نادر در نظرش مجسم بود و فکر می کرد اگر روزی نادر به چنگش بیفتد چگونه دمار از روزگارش بکشد. اشرف عطش نداشت اما تشنه انتقام بود. این گرسنگی و عطش بر عکس آن چه به شکم مربوط بود اشرف را به زندگی بیش از پیش دلبسته ساخت.
ادامه دارد…