نویسنده: رز راد
اتاق همچنان تاریک و سنگین بود. هر گوشهاش چیزی در دل داشت که میخواست بیرون بزند. دردی عجیب در سرم بیدار شد، انگار خاطرهای دور، گمشده در تاریکی ذهنم، در حال بازگشت بود. این سایه آشناست. شاید بخشی از گذشته. تمام بدنم سرد شد. دلم میخواست از این کابوس رها شوم، اما حقیقت تلخ آن بود که سایه با من حرف میزد. انگار در همین اتاق، همین لحظه، حضور داشت و به سمتم می آمد، طوری که گویی میخواهد مرا در آغوش بگیرد. صدا همچنان به گوش میرسید. تمام وجودم به لرزه افتاده بود. گویا از اعماق ذهنم، از جایی که حتی نمیدانستم وجود دارد، برمیخاست. دستانم را روی گوشهایم گذاشتم تا چیزی نشنوم، اما صدا درون سرم پیچیده بود، انگار از گوشهایم میآمد و قویتر میشد. دستهایم را روی دیوار سرد گذاشتم، شاید دیوار بتواند این ترس را در خود فرو برد. اما سایه درونم بود، دورم را گرفته بود، بخشی از من شده بود. درد عجیبی در سرم پیچید، گویی خاطرهای خاکخورده از لایههای تیرهی ذهنم بیرون میخزد. مثل حبابهایی که از زیر آب بیرون میجهند و سطح آرام را میشکنند.
تصویری مبهم جلوی چشمانم زنده شد. موهای زنی که در باد میرقصد و صورتم را لمس میکند و صدای قدمهایی که تنها نیستند. این سایه آشناست. صدا نزدیکتر میشد. این بار بیشتر به زمزمه شباهت داشت. چیزی را در گوش هایم تکرار می کرد اما شنیده نمی شد. سرما تمام بدنم را گرفت. صدای زمزمهها نزدیکتر میشد، و دیگر مثل پیش نبود. دیوارهای اتاق انگار به سمتم میآمدند. حس میکردم که در عمق گردابی از تاریکی فرو میروم. اتاق میخواست من را ببلعد. سایه دورم پیچیده بود، به دیوارها فشار میآورد و با حضور سنگینش، راه نفس را بر من میبست. زمزمهها به نجواهایی دردآلود تبدیل شده بودند، مثل صدای کسی که حقیقتی تلخ را در گوشم میگوید. دلم میخواست از این خواب تاریک فرار کنم. دیوارها هم انگار زنده شده بودند؛ در تنگنای اتاق میپیچیدند، نزدیکتر و نزدیکتر میشدند. حس کردم که از درون خرد میشوم. صدای زمزمهها حالا چنان نزدیک بود که انگار درونم نفس میکشیدند. همان تصویر مبهم دوباره جلو چشمانم نقش بست: موهای بلند و پریشان زنی که در باد میرقصیدند، صورتم را لمس میکردند و بوی عطر قدیمی در فضا پیچیده بود. صدا به آرامی در گوشم پیچید. کلماتی نامفهوم که با هر تکرار واضحتر میشدند. با صدایی که مثل بادی سرد از درونم گذشت، زمزمه کرد: «مترسک…»