کتاب نادرشاه افشار (۶۰)

نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد

ادامه امیر اشرف می خواست خودش را بکشد

امیر اشرف آن همه قدرتی که داشت به خاطرش آمد و با وضعی که داشت قیاس کرد، از این که دنیا به او پشت کرده و از اوج عظمت او را به خاک مذلت انداخته است ناراحت بود، فکر کرد: ادامه زندگی با این ذلت برایش امکان ندارد، مرگ هزار مرتبه بر اسارت و رقیت رجحان دارد، او با دست های خود بارها اشخاصی را کشته بود. به فکر افتاد: به دست خود جان خود بگیرد و از ننگ برهد! وقتی این تصمیم را گرفت به جستجوی وسیله پرداخت، پاها و دست هایش بسته بود، نمی توانست حرکتی کند، به فرض آن که دست و پایش آزاد بودند اسلحه ای در دسترسش نبود که به وسیله ی آن جان خود را بگیرد، شاید می خواست با دست های خود گلوی خود را آن قدر بفشارد تا خفه شود، این کار هم امکان نداشت زیرا دست هایش بسته بود، به علاوه فکر کرد هیچ وقت قادر نخواهد بود با دست های خود به زندگی خود خاتمه دهد.

شاید به خیال افتاد سر خود را به دیوار و یا زمین بکوبد، مغز خود را پریشان کند، این کار هم برایش امکان نداشت زیرا چند نفر سربازان نادر مواظب حرکاتش بودند.

امیر اشرف در این افکار بود که طبق دستور نادر برای بردن او به اردوگاه چند نفر وارد شدند.

امیر اشرف زیر لب می غرید اما چاره ای نداشت و مجبور بود به میل کسانی که آمده بودند رفتار کند.

در جنگ هائی که قبلاً اتفاق افتاده بود حس نفرت شدیدی از امیر اشرف در دل سربازان نادر ایجاد گردیده بود. کسانی که رفقا، دوستان و یا کسان خود را در جنگ با قوای اشرف از دست داده بودند آن کسانی که در هنگام تعقیب کردن قوای اشرف در طول راه گرفتار ناراحتی شده بودند، اشرف را مسبب تمام سختی ها و مشقات می دانستند. اینک که او را دست و پا بسته در اختیار داشتند می خواستند به سخت ترین وجهی از او انتقام بگیرند. میل داشتند او را زجر بدهند. به شدیدترین عقوبت گرفتارش سازند. با این که همگی چنین آرزوئی داشتند معذلک نسبت به اشرف مدارا می کردند زیرا نمی دانستند نادر چه نظری دارد.

کسانی که در رکاب نادر شمشیر می زدند بارها مشاهده کرده بودند سپهسالار پس از دست یافتن بر حریفان سرسختی که داشته است بعد از اسیر کردن بر آنان رحمت آورده نه تنها از کشتنشان صرفنظر کرده است بلکه آنان را صاحب جاه و مقام از دست رفته نموده در حق آنان محبت کرده است و به این ترتیب دشمنی به دوستی مبدل شده شخصی که مورد محبت و احسان قرار گرفته بنده نادر شده در راهش جانفشانی کرده است. مگر نه این بود که عده ای از فدائیان نادر که حاضر بودند جان خود را در راهش فنا کنند از دشمنان قدیمی نادر بودند و پس از شکست خوردن در جنگ اسیر شده به فرمان نادر آزاد گردیده بودند.

پاهای اشرف را باز کردند، او را از قلعه خارج نموده در برابر چشم های ساکنین قلعه که از گرفتار شدن چنین ستمگری لذت می بردند و شادی می کردند به طرف اردوگاه بردند.

اشرف راهی که چند هفته قبل سوار بر اسب با قلبی مملو از امیدها و آرزوها پیموده بود با خواری و ذلت در جهت عکس سیر کرد و به اردوگاه رسید.

ساکنین قلعه هم برای مشاهده سرانجام اشرف و اسیران دیگر به طرف اردوگاه حرکت کرده همگی انتظار داشتند وقایعی که پیش خواهد آمد به چشم ببینند.

هیچ کس نمی دانست سپهسالار نادر چه تصمیمی خواهد گرفت، چگونه با اسراء و اشرف رفتار خواهد کرد!؟

فرماندهان سپاه نادر کسانی که در جنگ های متعدد شرکت کرده بودند بنا به رسم و عادتی که داشتند در وسط اردوگاه در برابر چادر سپهسالار میدانی برگزیدند. سربازان نادر طبق دستور فرماندهان خود در اطراف میدانگاه صف کشیدند، اسراء را در یک طرف گرد آوردند، ساکنین قلعه در طرف دیگر جای گرفتند.

نادر لحظه ای آرام و قرار نداشت، آن روز در زندگی نادر روز بزرگی محسوب می شد. از این که بعد از آن همه جنگ و خونریزی بر حریف سرسختی چون اشرف که کوس لمن الملکی می زده است دست یافته بود از خوشحالی در پوست نمی گنجید. نادر می خواست انتقام بگیرد، میل داشت به سربازانش که آن همه در رکابش زحمت کشیده اند پاداش دهد، آنان را نوازش کند، ضمناً فکر می کرد دل شاهزاده خانم های رنجدیده و ستم کشیده را به دست آورد.

تمام جواهرات طلا و نقدینه ای که در طول چند سال اشرف غارت کرده بود در چادری گرد آورده بودند. زیر نظر نادر عده ای مشغول صورت برداری شدند. وقتی نادر چشمش به صندوق های پر از سکه های نقره افتاد دستور داد آن ها را شماره کردند. تعداد سکه های نقره بالغ بر شش میلیون بود، نادر دستور داد صندوق ها را از چادر خارج کنند و در وسط میدان قرار دهند.

در موقعی که چشمش به جواهرات افتاد دستور داد یکی از صندوق ها را که پر از سینه ریز و انگشتر و دست بند و گوشواره بود کنار گذارند. چند صندوق سکه های طلا و جواهرات را کنار گذارد بقیه که صورت برداری شده بود به ناظر مورد اعتمادش سپرد.

نادر فکر می کرد با این جواهرات و طلاها چه کارهائی در آینده خواهد توانست انجام دهد!؟ در سراپرده ای که در کنار چادر نادر برپا شده بود شاهزاده خانم ها در کمال سعادت به سر می بردند، خوشحال بودند و از شبکه ها و درزهای چادر میدانگاهی جلوی چادر نادر را در نظر گرفته منتظر بودند ببینند سپهسالار چه خواهد کرد!؟

به دستور نادر جعبه جواهرات را که انتخاب کرده بود به چادر آوردند. نادر شخصاً به چادر شاهزاده خانم ها آمده اظهار داشت برای من مایه مسرت است که نه تنها شما را زنده و سالم یافته ام بلکه آن چه متعلق به شما بود و آن ها را ربوده بودند به دست آوردم. این صندوق متعلق به شاهزاده خانم های عزیز است. آن چه در این صندوق است مال شما و حق شما است من اجازه می خواهم آن ها را به شما رد کنم. به فرمان نادر یکی از خواجگان حرمسرا سر صندوق را باز کرد. چشم شاهزاده خانم ها به جواهراتی که در صندوق بود افتاد. در موقعی که نادر صحبت می کرد، در بین شاهزاده خانم ها، محبوب خود را جستجو می کرد. او هم که از حرکات و رفتار نادر متوجه بود غوغائی در دل سپهسالار افکنده است، قلبش گواهی می داد خودش هم در آتشی می سوزد، با قلبی سرشار از محبت و با منتهای علاقه اظهار داشت: من و خواهرانم و کسانم نمی دانیم به چه زبان از سپهسالار تشکر کنیم.

این صدای آشنا که با تار و پود وجود نادر بازی می کرد، وجد و شعفی در ضمیر سپهسالار ایجاد کرد در حالی که قلبش بیش از حد به تپش افتاده بود گفت: تشکر لازم نیست من وظیفه خود را انجام دادم، آرزومندم خدمات ناقابلم مقبول خاطر شاهزاده خانم ها و حضرت ظل الله قرار گیرد، از سرکار علیه خواهش دارم لطف فرموده جواهرات را بین خواهران و کسان خود تقسیم نمائید. هر چند نادر میل نداشت از آن سراپرده که حالش دگرگون ساخته بود خارج شود معذلک گرفتاری زیاد ایجاب می کرد، رخصت طلبد و برای روبراه کردن کارها خارج شود. قبل از آن که بیرون بیاید به شاهزاده خانم کوچکی که اصرار داشت اشرف کیفر بیند گفت: وقت آن رسیده است برابر قولی که داده ام سزای گستاخی اشرف را بدهم.

برکندن چشمان امیر اشرف

ظالمین ثمره ظلم کردن را چشیدند

سربازان انعام گرفتند

نادر با قدم های استوار در حالی که چند نفر از فرماندهان سپاه و کدخدای قلعه و چند نفر از ریش سفیدان محل و حاجبان درگاهش پشت سر او حرکت می کردند به وسط میدان، آن جائی که صندوق های پر از سکه های نقره را قرار داده بودند به راه افتاد. طبق دستور نادر امیر اشرف را در وسط میدان نگاه داشته بودند. همین که اشرف پیش آمدن نادر را دید سراپایش به لرزه درآمد. سپاهیان نادر و ساکنین قلعه با فریادهای زنده باد سپهسالار منتهای سعادت و خوشحالی را ابراز داشتند. نادر با سر و دست به این همه لطف و محبت جواب می داد. نادر وسط میدان آمد، در برابر اشرف قرار گرفت. سکوت محض برقرار شد، همگی می خواستند بشنوند نادر چه می گوید و با اشرف چه رفتاری می نماید؟!

نادر اظهار داشت شکر می کنم پروردگار لایزال و قادر متعال که به من نیرو بخشید به ظلم و ستم و جوری که مدت ها روا داشته ای خاتمه دهم. امروز روز حساب و روز انتقام رسیده است. ای خیره سر در برابر خود سری ها و قتل و کشتاری که کرده ای، ظلم و ستمی که به مردم روا داشته ای، بی گناهانی که از هستی و حیات ساقط کرده ای چه جواب داری؟

اشرف سعی کرد بر ضعف و سستی که گریبانش گرفته بود فائق آید و در برابر سپهسالار جوابی بگوید. همگی منتظر بودند جواب اشرف را بشنوند. اشرف در حالی که صدایش می لرزید اظهار داشت: من اختیار دار سرزمینی بودم که با شمشیر تصرف کرده بودم، حق داشتم نسبت به کسانی که علیه من قیام می کنند ترحم ننمایم، خاطیان را به سزای خود برسانم و حق خود را حفظ کنم.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان