نویسنده: رز راد
تاکسیهای رشت را هنوز به خاطر دارم. پیکانهای سفید با یک خط نارنجی در وسط. اما پراید و سمند این تصویر آشنا را در ذهنم به هم میزند. هنوز هم در ایستگاه خطی، چشمم به دنبال پیکان سفید است. اما یک پراید زرد سهم ما میشود. پراید برایم معنی تاکسی نمیدهد. این چهارچرخ امروزی به اندازهٔ من، یاسی و چمدان جا ندارد. وسایل خانم کناری را در دندهام حس میکنم. اخم سنگینی پشت عینکش پنهان شده است. گمان میکنم معلم باشد. برگههای امتحانی از سر کیف بزرگش بیرون زده. البته چمدان من هم جاگیر است. نگاهم تنها به یاسی است، که جایش خوب باشد. هرازگاهی بوی غذای خانگی پراید زرد را پر میکند. احتمالاً رانندهٔ ماشین تاکسینما غذای خانگی به همراه دارد. صندلی بغل راننده پر از وسایل غیرضروری است. نمیدانم چرا جای یک مسافر بیشتر را اشغال کرده است. راننده حوالی میدانگاهی میایستد. کرایهٔ دو نفر را با او حساب میکنم؛ راننده گمان میکند چون چمدان به همراه داشتهام، اما من کرایهٔ خود و یاسی را به او دادهام.
خسته نیستم. امروز را با یاسی به دیدن رشت میروم. میدان شهرداری، سبزهمیدان، برج ساعت. تا بازار روز، چند دقیقهای راه است. مسیر همان مسیر است. درختها اما سالخوردهتر شدهاند. بازار چایفروشان، برنجفروشان، ماهیفروشان. مغازهها کمی تغییر کرده. شهرِ باران، شهرِ سبزیهای محلی. چیزی در این شهر باید یاسی را سبز کند. حال یاسی بهتر است.
حوالی غروب، به سمت کافه میرویم. نور بیجانی کوچه را روشن نگه داشته است. دیگر پسربچهها در کوچه نیستند، بزرگ شدهاند. دکهٔ روزنامهفروشی دیگر آنجا نیست. دیوارهای پوشیده از برگ؛ و بالاخره کلبهٔ پدری. یاد آقاجان بهخیر. کافهٔ پدری در طبقهٔ پایین منزلمان است. کلبهای محلی که پدر زیرپلهاش را چایخانه و بعدها کافه کرد. کافه در غیبت من تعطیل بوده اما در آشپزخانهٔ طبقه بالا یک فنجان چای پیدا میشود. در این سالیان دانشجویی گهگاهی به رشت سر میزدم. به خانه خوش آمدی یاسی خانم. سه روز، سی روز، سه ماه. گروتفسکی هیچگاه نگفت چقدر زمان لازم است تا چوب خشکشده سبز شود. حتی نگفت چقدر عشق چوب را سبز میکند. زمستان سپری شده است. سیمین بانو چندین ماه است که ما را ترک کرده. احتمال میدهم دختر پیرزن نیز فارغ شده باشد.
ادامه دارد…