نویسنده: پریدخت کوهپیمان
درگوشه ای از این شهر نفت خیز که بیشتر مردان شغلی در پالایشگاه نفت داشتن الیاس نتوانسته بود دست خود را به عنوان کارگر در محیط امن و درآمد زای آنجا بند کند به ناچار در سن بیست و پنج سالگی برای تامین هزینۀ زندگی زن و سه فرزندش کنار دست بنایی که زبدۀ کار بود شاگردی کرده و مخارج مایحتاج روزمره خود و آنها را تامین می کرد. رفته رفته در این شغل خود استاد کار شد و توانست چندین کارگر هم داشته باشد. امورات زندگیش می گذشت امّا وقتی شبها خسته از محل کارش به خانه می آمد باید در یک اطاق دوازده متری همراه با زن و فرزندانش که یک دختر و دو پسر بودن و طبعاً بچه ها با دیدن پدر سرزنده می شدن و دوست داشتن در اطرافش بازی کرده و گهگداری از محبّت های پدر که به نوبت دستی به سرشان می کشید لذّت ببرن. اما اوخسته بود و نیاز داشت کمی خستگی از کار سنگین را از تنش بیرون کند.
داستان امروز من در گذشته دور یعنی پنجاه سال قبل ایران اتفاق افتاده و سرگذشت دختری است که در چنین هیاهو باید گلیم خود را از آب بیرون بکشد و چقدر سخت و طاقت فرسا در یک خانواده که به سختی می شد شکم را سیر کرد و در عین حال چون بزرگتر از خواهر و برادران دیگر بود تک روی کرد، اما نسیمه در خود چنین توانی را می دید که هم دستیار مادر باشد و هم به فکر آینده ای روشن تر از زندگی فعلی که خود و دیگر افراد خانواده داشتن.
محلی که آنها زندگی می کردن یکی از محلّه های پایین شهر بود که بیشتر جوانان به جای تحصیل و شغل و آینده خوب بدنبال معامله گران مرگ بودن و افراد سودجو که تازه راهی برای پول در آوردن پیدا کرده بودن کلّا در چنین مکانی زندگی می کرد. خانوادۀ فقیر و ندار پدر بیکار، مادر تنها از زندگی توانسته بود بار سنگین آن را بدوش بکشد و این بود که سوداگران مرگ خیلی راحت آنها را بدام انداخته و پادوی پخش موادی می کردن که معلوم نبود چگونه و توسط چه کسی یا کسانی وارد ایران می شد و به فوریّت بدست مصرف کننده می رسید و بی درد سر تبدیل به پول می شد، آغاز به خواب بردن قشر جوان و نابودی نیروی عظیم وطنم ایران بود.
نسیمه در چنین محیطی زندگی می کرد امّا چون در کنار پدر و مادری زحمت کش و بی ریا عمر می گذراند همیشه پس از مرور درس هایش و زمانیکه پدر و مادر و بقیّه افراد خانواده در خواب ناز بودن او گوشه ای از این اطاق دوازده متری را برای خلوت خود و اندیشه های دور و درازش انتخاب کرده و به تفکّر می پرداخت و مدّام در این فکر بود که چگونه می شود زندگی بهتری داشت. وجود این دختر سراسر عشق به همنوع بود. وقتی در مسیر مدرسه جوانانی را می دیدکه در حال مبّادلۀ مواد بودن و یا گوشه ای بی حال و پریشان از دنیا بی خبرافتاده اند خیلی زجر می کشید و پیش خود می گفت آیا نا آگاهی از پیشرفت دنیای اطراف مقصر است یا فقر که مادر همۀ دردها است و با همین فکرها به خواب می رفت. عجیب بود به تنها چیزی که فکر نمی کرد ازدواج و تشکیل خانواده در آینده بود و تنها فکر و ذکر او این بود که راه نجاتی نه تنها برای خانواده و خواهر برادرانش پیدا بکند شاید بشود در آینده راهی منطقی و قابل قبول هم برای پیشگیری از معضّلی که همه روزه رشد آنرا در بین جوانان می دید پیدا کرد و این بیت شعر وصف حال او بود.
برگ گل با این لطافت آب از گل می خورد
غصه دیوانه را یک فرد عاقل می خورد
هر روز با این افکار کلنجار می رفت ولی تنها راه پیش رفت او این بود که فقط به ادامه تحصیل فکر کند پدر او که واقعاً زحمت کش بود و نهایت سعی خود را می کرد که خانواده اش در همین اطاق کوچک در محیطی که حتّی مکانی برای بازی بچه ها نبود خوشحال باشن و تا حدودی کمبودهای آنها را که چیزی جز لقمه نانی و لباسی و خرج تحصیل آنها نبود تامین کند.
سالها گذشت تا بالاخره زحمات پدر و دور اندیشی مادر خانواده به ثمر رسید و چون شغل پدر ساخت و ساز بود توانست قطعه زمینی خریداری کرده و با اندک پس اندازی که برایش مانده بود مصالحی تهیه کند. به کمک پسرها که حالا به سن شانزده ساله و بزرگتر رسیده بودن خانه ای که گنجایش خانواده هشت نفره آنها را داشته باشد بسازن چرا که پس از گذشت چندسال حالا بچه ها دارای خواهر و برادران دیگری شده بودن، دو پسر و یک دختر به جمع اضافه شده بود. روزیکه مادر در حال جمع آوری وسایل خانه بود، به کمک بچه ها همه از خوشحالی سر از پا نمی شناختن. بعد از مستقر شدن در خانه جدید دخترها با هم در یک اطاق جاگیر شدن و پسرها هم همین کار را کردن.
خوب آنچه مسلّم بود پدر و مادر هم باید در سالن خانه جایی بگیرن. زندگی حالا به آنها روی خوش نشان داد بچه ها همه با وجود سختی هایی که کشیده بودن بسیار درس خوان و زرنگ بودن. همچون پدر اهل هیچ فرقه ای نبودن جز کار و تامین آسایش آنها. خانواده طوری شکل گرفته بود که همگی با هم در حال رقابت برای پیشرفت به سوی زندگی بهتری بودن و خوشبختانه نسیمه می دید حال که از آن محیط آلوده و پر از معتاد و بیمار و مواد فروش نجات پیدا کرده اند تقریبا خیالش از بابت افراد خانواده راحت شده است، چقدر خوبست که خود را برای رفتن به دانشگاه آماده کند.
آن سال هم نسیمه و هم برادر بزرگترش در کنکور شرکت کردن. همراه با معدل بالا قبول شده و وارد دانشگاه شدن برادرش دو سال از خودش بزرگتربود و با داشتن امتیاز بالا در رشته وکالت و نسیمه در رشته روانشناسی مشغول به تحصیل شدن. بقیه بچه ها پیرو این خواهر و برادر هدفی جز درس خواندن و دانشگاه رفتن نداشتن.
سال سوم در دانشگاه طی شده نسیمه با دختری آشنا شد که پدرش وضع مالی خوبی داشت و این دو بسیار صمیمی شده بودن بطوریکه اغلب مواقع نسیمه حتّی برای تهیۀ جزوات شبها در خانه الهه میماند. گاهی هم الهه دوست داشت در جمع خواهران باشد و این طور شد که این صمیمت به خانوادهها کشیده شد و پدران و مادران آنها هم بسیار با هم دوست و صمیمی شدن و مدام نسیمه و الهه به این فکر می کردن که بعد از پایان دانشگاه چگونه از هم جدا شوند. آنها که چند سال گاهی شب و روز کنار هم بودن تا اینکه یک روز الهه خبر عجیبی برای نسیمه آورد و آن روز بسیار قیافه الهه گرفته و معلوم بود که شب اصلا نخوابیده و انگار خیلی هم گریه کرده بود. نسیمه که دوست خود را به خوبی می شناخت، با کمی ترس واحتیاط از او پرسید اتفاق بدی افتاده است ؟ که الهه تعریف کرد دیشب تو خونه ما جلسه بود مامان و بابام یه تصمیم عجیبی گرفتن! نسیمه پرسید چه تصمیمی؟
ادامه دارد…