نویسنده: پریدخت کوهپیمان
تا اینجای سرگذشتم کمی از قسمتهای اصلی داستان دور افتادم چون واقعا لازم بود. اکثر پدر و مادرها بدانن که مال اندوزی برای فرزند کار بسیار اشتباهی هست و من دقیقا متوجه این مطلب شدم که دوست داشتن و عشق ورزیدن در اوج نداری و دست تنگی، به بشر ثابت کرده میتونه واقعی و بی خدشه باشه ولی وقتی راه به پول و ثروت باز کرد بسی ریا و دو رنگیست.
و اما بقیه سر گذشت؛ پس از سی وپنج سال زندگی مشترک با سیاوش و آوردن دو عروس حالا دیگه باید به فکر دخترها بودم. اولین دخترم دانشگاه را تمام کرد و بعد از عروس شدن ایران را ترک کرد و از ما جدا شد و من توی این سالها خیلی بیشتر احساس بی کسی میکردم چون اصلا دوست نداشتم در تهران زندگی کنم. بعد از ازدواج دختر بزرگم حالا دیگه دو تا پسر مجرد داشتم که پسر سوم سال آخر دبیرستان بود و پسر آخرم در مرحله راهنمایی.
دو دختر هم که یکی دو ساله و یکی دیگه هم پنج ساله بود که ما تصمیم گرفتیم به خوزستان برگردیم و دیگه تو این مرحله از زمان تقریبا مرغداری در حال ساخت و تکمیل شدن بود. من همراه چهار فرزندم و سیاوش به خوزستان بر گشتیم. اوایل بازگشتمان به سیاوش گفتم بهتره ما هم همون نزدیکی های مرغداری محلی برای زندگی اجاره کنیم چون برای تو سخته که مدام از اون ده با پسرها برای صرف نهار و شام به شهر بیایی. دلیلش هم این بود که محل احداث مرغداری بیست کیلومتر از شهر دور بود. البته ما یک وانت هم خریده بودیم و در اون سالهای پر از زحمت ساخت و راه اندازی مرغداری هیچ یک از دو پسر زن دار همراه ما نبودن و فقط منو و سیاوش و دو پسر مجرد و دو دختر کوچکمان. تا آنجا که در توانمان بود سعی خود را کردیم و بالاخره مرغداری به بهره برداری رسید و این موقع بود که پسرها زنهایشان باور کردن واقعا درآمد خوبی که مرغداری داشت میتونه زندگیشون را روبراه کنه. به همین دلیل یکی پس از دیگری به شوشتر محل زندگی و احداث مرغداری وارد شدن که صد البته دیگه کار مهمی نمونده بود. برای هر کدام یک خونه اجاره کردیم وخرج و هزینه زندگی آنها هم به عهده ما بود. در قسمت گذشته شرح اداره زندگی عروس دوم نوشته شد و عروس بزرگتر که با دو پسری که داشت و هر دو کوچک بودن آنها هم ساکن شهر ما شدن. هر سه خانواده هزینه زندگی و کرایه خونه های استیجاری بل اجبار گردن گیرمان شد و این دقیقا زمانی بود که هنوز ما شروع به کار نکرده بودیم و آنچه قابل ذکر است اینه که هزینه زندگی ده نفر ماهیانه از جیبمان پرداخت می شد. علاوه برآن خیلی وسایل دیگه هم لازم بود که مرتب خریداری بشه. خیلی در آن بحبوحه سنگین بود چون تقریبا همه ما بیکار و بدون درآمد بودیم و من به نظر خودم که قسمت اعظم امور مالی را کنترل میکردم فورا تونستم اینو تشخیص بدم. این راه که میرویم به ترکستان است و آرام آرام احساس خطر همه وجودم را گرفت و البته سیاوش هم از این مسئله غافل نبود و کلا چاره ای هم نداشتیم. از طرفی هر دو عروس بدون توجه به زحماتی که ما برای آماده کردن این تشکیلات کشیده بودیم حاضر نبودن هیچ کمکی به ما بکنن و متاسفانه عروس دوم بیشتر لجبازی میکرد و هر موقع سیاوش برای کمک گرفتن پسر دوم پیغام می فرستاد اصلا حاضر نبود که به کمک ما بیاد که اینم بعدها عروس بزرگتر فاش کرد که همسر او اجازه نمیداد شوهرش یک شب توی مرغداری بمونه و کشیک بده. به همین دلیل ما ناچارا دو نفرافغانی را به کار دعوت کردیم و آنها در دوره اول خیلی عالی کار میکردن و این شد مرحله اول بهره برداری که ما دو میلیون سود کردیم و این مال زمانی بود که جوجه سه روزه را سرانه ای پنج تومان می خریدیم و غذای آنها هم تقریبا ارزان بود، دارو هم چندان نیاز نشد، ویتامین هم راحت گیر آوردیم. وقتی ما کل سرمایه در گردشمان یک میلیون و نیم بود و به جز آن دومیلیون سود کردیم خدا میدونه چقدر خوشحال و امیدوار شدیم ولی چه کسانی در خفا تو اون منطقه دلشون نمی خواست ما چنین پیشرفتی بکنیم. عروسها و پسرها هم به جز دو پسر مجرد خیلی جدی با کار کردن همسرانشان در محیط مرغداری مخالف بودند. منو سیاوش هم که بیشتر مواقع باید بدنبال تهیه غذا و دارو و بقیه مایحتاج بودیم و این شد که در مراحل بعدی ما سود کمتری کردیم و تقریبا با اتفاقی که افتاد کاملا دلسرد شدیم. در مرحله چهارم بهره برداری حدود سی وشش روزی از رشد مرغها گذشته بود و تقریبا چند روز بعد بایستی شروع به فروش میکردیم که یک شب کارگرها با سر و صدا از سالن خارج شده و سیاوش را به داخل سالن بردن.
من هم آن شب بدلیل تعطیلی مدارس که شب جمعه هم بود با بچه ها رفته بودیم مرغداری. فورا پشت سر آنها وارد سالن شدم و با یک منظره بسیار ترسناکی روبرو شدیم. قسمت آخر سالن همه مرغها روی زمین افتاده بودن. اول سیاوش تصور کرد که گاز بخاری آنها را گرفته و فورا همه پنجرها را باز کردن و فنها را روشن و سریع شروع به بررسی شد اما هر چه زمان پیش میرفت تعداد تلفات هم بالا میرفت. اینبار همه با هم شروع به کار کردیم. یک گونی شکر توی خازن آب شون خالی شد که بازم سیاوش فکر کرد بدلیل گاز گرفتگی نیاز هست و باید چنین اقدامی میشد. ولی فایده ای نداشت و همچنان تلفات بالا میرفت. یک دفعه از خستگی سالن راترک کردم که دیدم ساعت شش صبح است و آفتاب در حال بالا آمدن و در این هنگام و طی پنج شش ساعت گذشته حدود پنج هزار مرغ دو کیلویی ازبین رفته بود و ما هر چه لاشه جمع میکردیم و کارگرها با فرقون به خارج از سالن انتقال میدادن تمام نمی شد. صبح نا امیدی آغاز شد همه خسته و از پا افتاده ازسالن بیرون آمدیم و خیلی براحتی متوجه شدیم از دوازده هزار قطعه مرغ پرورش یافته بیش از هفت هزار تای آن تلف شده همه گیج و مات بودیم.
بماند از این مقوله بی مهری و شکست در عشق فرزند میگذرم. به بقیه سر گذشتم می پردازم. و من زندگی کردم و با همه سختیهای روزگار جنگیدم ولی هرگز احساس شکست نکردم چرا که شریک زندگیم این عشق را در وجودم پایدار کرد. با از دست دادن مرغداری و دستی تهی از مال روزگار باید دو باره کمر همت را می بستم و به خاطر دو دختر و دو پسر دیگرم نیاز بود که قطعا درآمد تازه ای داشته باشیم و در یک روز تابستانی بسیار گرم از خونه بیرون آمدم. شهر محل تولد خودم آبادان بودم ولی چه بعد از جنگ ویرانه وخلوت گویی با نخلهای سر بریده حکایت از روزهای سخت گذشته میکرد.. و اینک در کنار رود پر آب خرمشهرلحظاتی به آن دورها رفتم. لنجهای باربری و بعضا حمل مسافر با سر وصدا وشور حال قشنگی بر روی آب شناور بود. مردم در کنار ساحل زیبای این رود با شادی قدم میزدن. موزیک بندری که از دکه سمبوسه فروشیهای کنار ساحل بگوش میرسید حال آدمی را به شور وشعف می آورد. کودکان با خنده های بلند و دویدن در چمنهای پارک اطراف این ساحل سخن از خوش حالی پدران ومادرانی می کرد که جسته گریخته با مهربانی کنار هم فرشی را گسترده و با نوشیدن چای وکشیدن قلیانی که صد البته باتنباکوی گیاهی بدون آسانس. هر چه قدر هم زیان آور بود ولی حالی داشتن خوش گپ وگفتی که بینشان رد وبدل میشد همه حاکی از خبرهای خوب و برنامه های امیدوار کننده بود. گر چه مردم مشکلات زیادی داشتن اما تا حد ممکن در آمدی بود و کاری و شغلی و بندرت افراد بیکار بودن و با همان لقمه نان بخور نمیر همه دلها شادی داشتن. بهار سر جای خودش بود و تا آخرین لحظه گذرش که تابستان جای گزینش میشد همیشه میشد از لحظات زیبای آن در کنار خانواده لذت برد. در همه پیک نیک رفتنهای این فصل با آنکه هوا هم کمی گرم میشد اما زیر نخلها وکنار ساحل کارون سبزی پلو با ماهی زبیدی که خیلی ارزان تهیه میشد و فقیر و غنی همه میتونستن بخورن بسیار لذیذ و خوشمزه بود و براحتی از گلوی آدم پایین میرفت. در جمع خانواده همیشه لبها خندان بود و میشد چهره های شاد را دید. فصل تابستان وشرجی های شهریور ماه بیشتر مواقع آن خانواده هایی که می تونستن بچه هاشون را به استخر بفرستن. تمام روزها استخرها مملو از افراد کوچک و بزرگ بود و بلندای گرمای جانفرسای این شهر را کم میکرد. بیاد روزهای خوش آن زمان که بیشتر مواقع من و سیاوش بچه ها را به کنار سا حل میاوردیم و بعد از آنکه در پارک محل بازی میکردن در رستوران نزدیک آب شام می خوردیم و پس از بازگشت به خانه و برختخواب رفتن تا ساعتی چند این لذت خوشبختی را مزه مزه میکردم و باور داشتم که واقعا زندگی زیباست! داشتن بچه های سالم، یک همسر خوب و مهربان که شغل خوبی داشت خانه و ماشین تمام زمینه را برای سعادت آینده این کودکان سالم و شاد مهیا میدیدم ولی افسوس که جبر زمانه گویی به این خوشبختی حسادت کرد و پس از طی سالها که تا حدودی زندگی بی دردسری داشتیم به یک باره زمین و زمان طقیان کرد و در یک شب هر آنچه ما برای آینده و زمان کهولت اندوخته بودیم به زیر آوار ستم بی خردان نابود شد. چه می توانستیم بکنیم یک ملت با زندگی من و امثال من جنگید وچاره ای جز تسلیم شدن در مقابل سر نوشت زشت خود نداشتیم و اکنون باید با دست خالی دو باره زندگی را می ساختیم چون تمام هستی خود را در اثر چندین سال بیکاری سیاوش از دست داده بودیم تنها راه نجات ما بعد از ورشکستگی مرغداری که همه امیدمان بود دوباره کار کردن بود با این تفاوت که این بار هم من سنی ازم گذشته بود و هم سیاوش، به علاوه اینکه او مبتلا به بیماری قلبی هم بود و دوبار طی این مدت سکته هم کرد. به هر حال بعد از مراجعه به کانون بانوان تونستم شغل آبرومندی داشته باشم و با مدیر عامل شدن یک شرکت سهامی خاص که شامل سی کارمند زن بود و توسط فرمانداری که با ما همکاری میکرد این شرکت را که تولیدی لباس بود دایر کرده و مشغول به کار شدم و در سال اول تاسیس این شرکت تونستم سود خوبی داشته باشم ولی متاسفانه بیشتر خانم هایی که با ما کاری میکردن خیاط حرفه ای نبودن و من جز چند کار کوچک اما سود آور نتونستم در سطح شهر بگیرم که آنهم سودی در حد دل خوشی بود و دلگرمی. و خانمهای شاغل چون توقع زیادی داشتن وحقوق ماهیانه میخواستن که در قبال کارانجام شده میسر نبود یکی یکی استعفا داده وکنار رفتن ولی من مایوس نشدم و به کار کردن ادامه دادم. با تهیه پارچه ارزان وخرید آن از تهران و گرفتن کار دوخت لباسهای کارکنان شهرداری و نیروی دریایی و بعضی مدارس تونستم شرکت را سر پا نگه دارم ولی کجا دیدی قدرت یک فرد بی پارتی و صادق و بدون شیله پیله جلو بره؟ در این بین یکی از خانمهایی که در شرکت سهم داشت همین که متوجه شد قلق کار چگونه است چند نفر از اعضا را با خود همراه کرد و شروع به سوسه آمدن کردن زیرا طمع کرده بود که بتونه به جای من مدیر عامل شرکت شده و به جایی که آشنا داشت توسط همسرش که یکی از کارمندان مهم فرمانداری بود برسه زمینه برای این خانم مهیاتر از من بود، به همین دلیل کار شکنی او و گروهی که تشکیل داده بود شروع شد. طی مدت چند هفته توانست همه افراد را بدون داشتن هیچ مدرکی برعلیه من آماده کنه، مرتب تقاضای تشکیل جلسه داده و در هر جلسه که از پیش اعضا را تعلیم داده بود رای مخالف با کارهای انجام شده جمع کنه. منجمله اینکه من به ضرر شرکت و اعضا کار میکنم و ما در حال از دست دادن سرمایه اولیه هستیم و خانمها هم چون به امور انجام کارهای اداری و این شرکت وارد نبودن همگی بدون خواستن توضیحی به او رای داده و مرا مقصر اعلام کرده و چند نفرشان بدادگاه رفتن وبر علیه من شکایت کردن و من که اصلا فکر نمیکردم پس از دو سال تلاش بی وقفه و سر کشیدن به صدتا اداره و انجام کارهای قانونی این شرکت چنین مورد بی مهری افراد سهام دار قرار بگیرم. یک شبه همه امیدم را برای فعالیتهای بعدی از دست دادم و تنها کاری که کردم مرتب در محل کارم حاضر میشدم و بدبختانه ناظر گفتگوهای در گوشی و نقشه کشیدنهای این جمع بودن .. تصور کنید من تنها بدون داشتن پشتوانه قوی در مقابل کسی که شوهری داشت در فرمانداری که میتونست هر کاری بکنه تا من نابود شم و همسرش به سمت دلخواهش برسه. دریک زمان از زندگی که همسرم بیمار و ورشکسته درخانه بستری بود و تنها امید خانواده من بودم که بتونم کاری انجام داده و رفاه و آسایش آنها را که پنج نفر بودن، هم باید درس میخواندن و هم سربازی بروند تا در آینده به مشکلی عدیده برنخورن و بتونن توی یک مملکت جنگ زده و انقلاب دیده حداقل کمی بی دردسر زندگی کنن. حالا با مشکلاتی این چنین هم باید مبارزه کنم. یک روز که قبل از سایر کارکنان به دفترکارم وارد شدم و تصمیم گرفتم حداقل به فاکتور خریدها وکارهای انجام شده سر و سامانی بدهم یک دفعه متوجه شدم که کشوی اسناد موجود کمی سست و در حال باز شدنه. فورا حدس زدم کسی آنرا دست کاری کرده و شروع به جستجو در اطراف میز کارم بخصوص ظرف کاغذهای باطله که با دیدن چندین فاکتور خرید در آن فورا آنها را برداشتم و کمی روی میز صافشان کردم چون مچاله شده بودن و تازه متوجه شدم چه رقمهای درشتی فاکتور خرید را از پوشه در آورده و با دستپاچگی درسطل کاغذ های باطله انداخته اند.
ادامه دارد…