فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۱۶

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل سوم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

* داستان آمدن کیقباد به استخر پارس از شاهنامه:
کیفباد پس از غلبه بر تورانیان سوی پارس لشکر کشید و نشستنگاهی در استخر آن ، که فخر پادشاهان آن زمان بود ، از برای خویش برگزید. از آن پس جهانیان بدو گرویدند و شاه، عدل و داد بر زمین گسترد و شهرهای خرم بنا نهاد. چون چند سالی بگذشت، موبدان، ستاره شناسان و خردمندان بسیاری دور خود جمع کرد و پهلوانان را همواره بر بالای تخت خویش نشاند و سپاهیان فراوان گرد کرد و بدین گونه صد سال را بر ایران پادشاهی کرد به عدل و داد. کیقباد را چهار فرزند بود به نامهای کیکاووس، آرش، پشین و آرمین. چون  هنگام مرگ کیقباد نزدیک گشت، کیکاووس گرانمایه را نزد خویش خواند و از برپایی عدل و داد با وی سخن ها گفت و از او خواست تا بعد از پدر بر تخت سلطنت نشیند و به جهان آرامش و امنیت هدیه دهد:
تو گر دادگر باشی و پاک رای
همی مزد یابی به دیگر سرای
و گر آز گیرد سرت را به دام
بر آری یکی نبع نیز از نیام
* داستان پادشاهی کیکاووس كه صد و پنجاه سال بود از شاهنامه: 
چون کیقباد چشم از جهان فرو بست، فرزندش کیکاووس، تاج و تخت پدر بگرفت و جهانی را سر به سر بنده و فرمانبردار خویش کرد وگوهر و گنج های بی شمار و اسبان تازی بسیار ستانید. روزی از روزها، در حالی که در گلشنی، بر تخت زرین نشسته و سرگرم نوشیدن شراب بود، پهلوانان و نامداران ایران را گرد کرد و از برتری خود در جهان و زیبندگی پادشاهی اش، سخنها راند، اندکی بعد، رامشگری از مازندران که بسیار خوش نواز بود، اذن حضور بر بارگاه پادشاه خواست و چنین تأکید نمود که چون چهره زیبا و فرخنده ای دارد و آوازه خوان خوبی است، از این رو به یقین مورد پسند پادشاه قرار خواهد گرفت. و چون نزد کیکاوس آمد، سرود مازندرانی بر وی  خواند:
که مازندران شهر مـا یـاد بـاد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
هوا خوش گوار و زمین پرنگار
به گرم و به سردش همیشه بهار
کیکاووس پس از آنکه آوازهای رامشگر بشنید، دل رزم جویش عزم مازندران کرد و بر آن شد تا سوی آن دیار لشکر کشد و سراسر آنجا را به زیر سلطه خویش در آورد. بزرگان چون سخن وی شنیدند، رنگ از رخسارشان پرید و هیچکدام را آن گفتار پسند نیامد اما کسی را  یارای آن نبود تا شاه را از آن رأی خود سرانه اش، بازگرداند، پس به ناچار طوس و گیو و گودرز و … همگی سر به فرمان شاه سپردند و پس از آن نهانی گرد هم جمع شدند تا چاره ای اندیشند چرا که تصمیم کیکاوس کاری بس خطرناک بود و نابودی و تباهی بسیار در پی داشت، و چنان دهشتناک بود که جمشید با همه قدرتی که داشت و با آنکه همه از دیو و دد فرمانبردار او بودند، اما وی هرگز یادی ازمازندران نکرد و فریدون پر دانش و هوشیار نیز این آرزو را به دل راه نداد. پس از آن چاره اندیشی طوس پیشنهاد کرد تا لشکری سوی  زال فرستند و او را از لشکرکشی کیقباد به مازندران که جز پشیمانی و بدبختی سودی در بر  نداشت، باخبر سازند:
و گرنه سر آمد نشیب و فراز
مگر زالش آرد از این گفت بـاز
پس لشکر تکاوری سوی زال فرستادند و از وی خواستند تا کمر همت بندد و بر این عزم بی حاصل چاره ای اندیشد. زال دستان چون  پیغام بزرگان بشنید، سخت به خود پیچید و بر کاووس که هنوز سرد و گرم روزگار نچشیده و از بزرگان و جهان دیدگان هیچ نوع حرف  شنوی نداشت، ملامت و ناسزا نثار کرد و آن شب را تا صبح در اندیشه فردا سر کرد و با خود عهد نمود تا آن کار را آسان نگیرد و همت بلند دارد، از این رو چون خورشید برآمد، با عده ای از بزرگان نزد کیکاووس آمد.
* داستان پند دادن زال به کاووس از شاهنامه:  
زال چون کیکاووس را نشسته بر تخت کیانی دید، در حالی که به یکباره به یاد منوچهر افتاده بود، تعظیم کنان نزد شاه آمد و ثناهای  بسیار، آنچنان که درخور شاه بود، بر وی نمود:
چو تو تخت نشـنید و افسر ندید
نه چون بخت تو چرخ گردان شنید
  هـمـه سـاله پیروز باشی و شاد
دلت پر زدانش سرت پر زداد
 کیکاووس پس از آنکه زال را کنار تختش نشاند و او را بنواخت، علت رنج راه درازی را که تقبل کرده بود، از وی جویا شد. زال نیز داستان، آغاز کرد و همه آنچه را که بایسته بود، بر زبان آورد و او را از آن تصمیم نابجا هشدار داد و مازندران را آشیانه دیوان افسونگر دانست که حتی جمشید و فریدون نیز آن اندیشه را به دل راه ندادند، و از او خواست تا از رأی خود بازگشته و بیش از آن فزون خواهی نکند.
* داستان رفتن کاووس به مازندران از شاهنامه:
پس از رفتن زال، کاووس همچنان بر عزم خویش ماند و به طوس و گودرز فرمان داد تا سپاهیان را رهسپار مازندران کنند و خود نیز با آنان همراه شد و در نزدیکی کوه اسپروز که جایگاهی بس خوفناک و از برای دیوان دژخیم بود، خیمه گاهی زربافت زد و گیو را فرمان حمله داد تا از پیر و جوان همه را سر از تن جدا کند:
هر آن کس که بینی زپیر و جوان
چنان کن که او را نباشد روان
و زو هر چه آباد بینی بسـوز
شب آور هر آنجا که باشی به روز
و چنین کردند و به فرمان گیو با گرز و شمشیر وارد مازندران شدند و تا یک هفته هر چه بود سوزاندند و به یغما بردند. از آن سوی، به  شاه مازندران آن خبرهای ناگوار برسید و دلش را پررنج و درد کرد، پس به سنجه (سردار مازندرانی و از يكی از دیوان مازندران) فرمان  داد تا نزد «دیو سپید» رود و او را از غارت سپاه ایران و آتش کینه ای که به پاکردند آگاه سازد و بداند که اگر او فریادرسشان نباشد، حتی یک نفر هم در مازندران زنده نخواهد ماند. سنجه بالفور به دیو سپید رسید و گفتنی ها بازگفت و دیو سپید نیز شاه را چنین امیدوار نمود که اگر کاووس با لشکری کینه خواه آمده، او نیز با سپاهی عظیم خواهد آمد و پای کاووس و سپاهش را از مازندران خواهد برید. پس از آنکه کاووس دست از غارت کشید، تازان و بی وقفه، با سپاهش به مازندران رسید و شهری چون بهشت خرم و زیبا همراه با بتان زیباروی در هر کوی و برزن در برابر خود دید:
به چهر و به کردار تابنده ماه
به یک جای زر و به دیگر كلاه
سپس با مهتران که همگی نیکخواه و بر آئین و فرمان او بودند، به گفتگو نشست و بدیشان چنین گفت که عزم آن دارد تا شاه مازندران رابه چنگ خویش آورد و دیوان آن جایگاه را سرنگون کند، و بهتر است که با پیغام و نامه زبان با وی نگشایند، بلکه بدان جای روند و همه مرزها را به زیر پای در آورند و کام دل بگیرند. بزرگان چون گفتار کیکاووس شنیدند همگی خود را بنده فرمانپذیر او خواندند اما شاه را از ستمکارگی و جادوگری دیو سپید آگاه کردند و بسیاری از خطرات دیگر که در میانه جنگ گریبانگیر آنان می شد و بدین ترتیب تا شب سودای خام پختند و در این گفتگوی به سر بردند، اما شب هنگام ناگهان آسمان پر ابر شد و روی ماه بپوشانید و آنچنان سخت باریدن گرفت که لشکر ایران را پراکنده نمود و از ایشان بسیاری را تباه و هلاک نمود. و اینگونه شد که جهانجوی کاووس و سپاهش را بد آمد وچون شب گذشت و روز نزدیک شد، همه گنج ها به تاراج رفت و لشکریان وی نیز اسیر گشتند و تا یک هفته از سپاهیان بخت برگشته  ایران خبری نبود. از آن سوی دیو سپید بر کاووس سرزنش ها نمود و هـمه  آرزوهای او را بر باد رفته دانست و بدو چنین گفت که او وسپاهش را تا وقتی که عمرشان سر آید، در رنج و عذاب و خواری نگاه خواهد داشت و چنین کرد و دوازده هزار از دیوان خنجر به دست را برگزید و نگاهبان کاووس و سپاهیانش کرد و پس از آن همه  گنج ها و تاج و تخت پیروزه را به ارژنگ (سالار مازندران و از ديوان مازندران) سپرد و از سوی او به کاووس چنین پیغام داد که دیگر هیچ بهانه ای نجوید و اکنون او و دیگر پهلوانان ایران بدانند که از این پس، خورشید و ماه را به چشم نخواهند دید و تا ابد را به  زاری و سختی و عذاب خواهند زیست.
و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.
ادامه دارد…
بگویید آهسته در گوش باد
 چو ایران نباشد تن من، مباد
  Understanding Globalism (2)

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان