در انتظار نوروز

نویسنده: شهرام خبیر

تقدیم به جوانان پیر و پیران جوان؛ کـــه هــر دو آینــدهســازانند.

خواستم چیزی بنویسم شایسته نوروز و فرارسیدن بهار و از درگذشتن زمستان و جملات را گلچین کنم زیبا، شاد و سبز چون روح و رنگ بهار. از جُنب و جوش خانواده‌ها در تدارک نوروز و خریدهای درنگیده به پایان سال. از شعف زودهنگام کودکان در پوشیدن پوشاک نو، گرفتن عیدانه و توطئه و طراحی غارت آجیل و میوه بعد از رفتن میهمانان نوروزی. از دید و بازدیدها و کاشتن سبزه بر کوزه و گرامیداشت رفتگان و سفره هفت‌سین… گویی نه کرونایی آمده، نه پروازی پربسته شده و نه فقری چون خود کرونای جهش‌یافته، همه‌گیر و دامنگیر مردم ایران.

 نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید

                          چه بی‌نشاط بهاری که بی‌رخ تو رسید

نشان داغ دل ماست لاله‌ای که شکفت

                            به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

به‌یاد زلف نگونسار شاهدان چمن

                                     ببین در آینه جویبار گریه بید

به دور ما که خون دل در ساغرهاست

                       ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید

حمید رضا اسلامی

حمید رضا اسلامی

باید نقابی بر چهره زد و پنهان کرد شرمساری پدر را از خالی دستانش، چیرگی غم را بر قفا و فضای جامعه یا مبارزه یکسویه و زار را برای تنازع بقا و زیستن در لحظه در سایه مرگ! گویی نه خانی آمده و نه خانی رفته

من چگونه ستایش کنم

آن چشمه را که نیست؟

من چگونه نوازش کنم این تشنه را که هست؟

من چگونه بگویم که این خزان زیباترین بهار؟

من چگونه بخوانم سرود فتح

من چگونه بخواهم که مهر باشد ای مرگ مهربان

زیباترین بهار در این شهر

زیباترین خزانست

من چگونه بر این سنگفرش سخت

با چگونه گیاهی نظر کنم

با چگونه رفیقی سفر کنم

من چگونه ستایش کنم این زنده را که مُرد؟

من چگونه نوازش کنم آن مُرده را که زیست؟

پرنده‌ها به تماشای بادها رفتند

شکوفه‌ها به تماشای آبهای سپید

زمین عریان مانده‌ست و باغهای گمان

و یاد مهر تو ای مهربانتر از خورشید

یادداشت مرد زیرزمینی

سَیَلان افکارم سَرزده داستایفسکی و شاهکارش «جن‌زدگان» را به خاطرم آورد. ابتدا از عدم دقت و تقریب در ذکر جزئیات پوزش می‌خواهم. البته همچون هر آدم سوزیانگر آن را در ادامه «توجیه!» خواهم کرد. رمان آشکارا نه از نظر فصل‌بندی که از نظر سیر داستان دو بخش کاملا متفاوت و نامربوط دارد. حدودآ در 100 صفحه اول این کتاب داستان عشق افلاطونی آموزگاری میانسال، مؤدب و خویشتندار به خانمی سرشناس و محترم روایت می‌شود، که بسیار لطیف است. البته به سیاق نوشته‌های داستایفسکی. از پس این بخش عاشقانه، زیبا و معصوم (چون خود بهار) ناگهان موجودی از توالی و میان سطرها سر برمی‌آورد که غریب‌ترین و شاذترین و شرورترین شخصیت تمام ادبیات جهان است (تا زمان مرگ داستایفسکی سال 1881) یعنی پیش‌بینی و پیشگویی ظهور و تکوین انسان بی‌هویت در وضعیت بحرانی و اضطراب‌آلود دوران مُدرن و فناوریده قرن بیستم تاکنون. ابتدا این نکته را باید افزود این کاراکتر، به نام استاوروگین، از شرارت خود به دلیل غیاب تمام معیارهای اخلاقی در درونش، آگاه نیست. بعدها داستایفسکی درباره روند غیرعادی و نامتعارف داستان گفت: نمی‌دانم چه کسی ذهن من را در حین نوشتن آن تسخیر کرد و ناخودآگاه قلم در دستانم را به حرکت درآورد. بقول مولانا

ای که درون جان من تلقین شعرم می‌کنی

گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم

 یا بقول فردوسی درباره رودکی :

گزارنده را پیش بنشاندند       همه نامه بر رودکی خواندند

بپیوست گویا پراکنده را         بسُفت اینچنین درّ آکنده را

 

خاطرات مرد زمینی: هیچ

فریاد واپسین مرد فرازمینی :

اینک از پی اندی و 60 سال و بهاری دیگر از عمر تلاش می‌کنم نگاهی پرسپکتیو به گذشته‌ام بیندازم. ناگاه یادم به آن حکایت کهن هندی افتاد که جوهره آن گذشت سالیان همزمان است، برای دو نفر یکی شَمَن، نشسته در جنگل محو در مکاشفه (meditation) و دیگری درگیر کش و قوس و فراز و فرود زندگی روزمره؛ که به‌ترتیب – 40 دقیقه – و – 40 سال – جلوه‌گر می‌شود (آموزه مایا). درک کامل مفهوم «توهم و فریب» ذهن در این حکایت شگفت و پارادخشی (paradoxical) یا تناقض‌نما در طی این 40 سال ــ از هنگام خواندن آن تاکنون ــ همواره ذهن مرا به‌خود مشغول داشته است. با بروز کرونا و سایه سیاه نیستی و غنیمت فرصت بدست آمده برای تفکر و افکندن نگاهی نا زاویه‌مند از دیدگاه یک ناظر بی‌طرف به گذشته‌ام، گمان دارم که اینک براستی بدانم که چرا  از پس این ” 40 دقیقه” این‌همه شِکنج و تُرنج چهره و این سپیدی موی و ابروی به این ” اَرغندی و تندی” روی داده!

اما آن توجیه زیرکانه که وعده کرده بودم :

نجف دریابندری که گویا در آبادان آشپز بود و با تلاش فراوان مترجم شد، در زندان (در دهه سی خورشیدی) در جوانی کتاب سِتُرگ «تاریخ فلسفه غرب» برتراند راسل را ترجمه کرد. کاری خطیر که نیازمند پشتوانه تحصیلات آکادمیک فلسفه و زبان است. همو در آخرین چاپ این اثر از قصد چندباره خود برای ویرایش و تصحیح متن نخستین ترجمه این اثر می‌گوید، البته با استفاده از تجربیات زبانی و فلسفی بعدیش و نیز کاربرد تعابیر و معادلهای بهتر. و سپس ادامه می دهد: اما “فرصت” نشد و به‌ناچار همان متن چاپ اول را باید آخرین ویرایش این کتاب شمرد!

پنهان نمی‌دارم که او را به‌خاطر اهمال در این امر اینجا و آنجا سرزنش کرده‌ام. با آنکه می‌دانم با رجوع هرچند دشوار به منابعی که در این نوشتار اشاراتی به آنها کرده‌ام دعای خیر خواننده گرامی را توشه راه آخرت می‌دارم، اکنون صادقانه بگویم نه حوصله این کار هست و نه “فرصت” آن و به‌قول همو عرصه برای عیبجویی و احیانآ کوبیدن نگارنده فراخ است!

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

                               حالی خوش دار این دل پرسودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

                                            بسیار بتابد و نیابد ما را

امروز ترا دسترس فردا نیست

                            ون اندیشه فردات به‌جز سودا نیست

ضایع مکن این دم از دلت شیدا نیست

                                 کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

 آری! انگار همین دیروز  -40 دقیقه – پیش بود در آبادان که برای آخرین بار مادرم در همین ایام سال آن باغبان زحمتکش را خواست تا در خانه شرکت نفتی‌مان که چمن و شمشادی در اطراف ساختمان مسکونی خود داشت، در محوطه باز پشت آن قطعه‌زمینی را کرت‌بندی کند و تولکی تماته و تخم پرپین و تَره بکارد و در باریکه حاشیه ورودی به خانه که از محوطه سبز می‌گذشت، تخم یا نهال گُل‌های اطلسی، بنفشه و میمون بکارد یا بنشاند تا خود پرچین و نیز گلکار حاشیه ی تارمی. بهار می‌آمد و آن مسکن بزرگ مکان تجمع اقوام و دوستان ــ از دور و نزدیک ــ می‌شد. معجزه‌ای رخ می‌نمود: روحیه ناخودآگاه امنیت جمعی و انرژی جوانی و آینده‌گُریزی درهم می‌آمیخت تا احتمال وقوع جنگ زودآینده و مرگ عزیزان و آوارگی یاران، ناشی از جنگ، در “توهم و فریب” ذهن (آموزه مایا) و غبار سرخوشی ایام نوروز فراموش و محو شود. سپس با رسیدن سیزده‌بدر، رفتن برای جذب آخرین لحظات شادخواری با خانواده و دوستان به جزیره رازآلود و نخل‌آلود مینو، همراه با خوردن ماهی صُبور و بستن تاب و شیطنت‌های جوانی!!

 برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق‌فام را

                                                              بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوانام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

                                                          تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

                                                            کز بوستان باد سَحر خوش می‌دهد پیغام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحبدلی

                                                             باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد

                                                           ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم‌اندام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

                                                         نی نی دل ارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

                                                  با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

                                                            صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

سپس بازگشت به خانه، انجمن “سوگواران!” پایان تعطیلات و پراکندگی جمع و انجام شتابزده تکالیف معوقه مدرسه که فردا زمان تحویل آن بود و شگفتا که گُل‌ها نیز فردای آن روز می‌پژمردند و باز هم تنهایی و گرما و صدای بی امان کولرهای گازی.

گویی تجسّم پادشاهی جمشید بود: “به شهریاری جم دلیر نه سرما بود و نه گرما، نه پیری بود و نه مرگ و نه رشک دیو آورده، پدر و پسر هر یک در (چشم دیگری) 15 ساله می‌نمود. (چنین بود ) به هنگامی که جم خوب رمه پسر ویونگهان شهریاری می‌کرد. (اوستا، یسنا؛ هات 9).

آری آن سیزده‌بدر آخرین جشن پیش از سالهای دربدری بود.

واژه نامک

کرت: همریشه با کارد و کرده یا کرته (در اوستا معادل فصل کتاب و نیز فرگرد) بمعنی بریده – قطعه
تولکی: بگمان همریشه با توله یا توره (بچه سگ و غیره) نهال گیاه نیازمند مراقبت خاص
پرپین: از سبزیها
تارمی: نرده – حد (همریشه با Term) مجازأ ایوان
دلق: لباس کهنه و مندرس
ازرق: آبی و کبود – نشانه ی ریا و رزی و دورویی
قلاّشی: رندی و حیله گری (مثبت) و عیاری – متضاد کلاّشی
چمیدن: بناز رفتن،
دیو آورده: ناشی از دیو
رمه: توده مردم (یا چهارپایان)
ویونگهان: پدر جمشید – نخستین کسی که گیاه مقدس هوم را فشرد
درنگیده: معوق – تأخیر شده
پرواز: فرا = آنسو + وزیدن = حرکت کردن – اینجا با پر + باز بازی کلامی شده
نبید: شراب، سوزیان" سود + زیان – محاسبه نفع و ضرر
سوزیانگر: محاسبه گر خود خواه،
سیاق: روش
شاذ: کمیاب و خلاف قاعده،
فناوریده: تکنولوژی زده
گزارنده: مترجم و مفسر                
سفتن: سوراخ کردن
پرسپکتیو: فرادید – دانش ترسیم قاعده مند اشیاء طبق زوایای هم راس
شَمَن : زاهد و مرتاض تنها
پارادخش: آگاهی متناقض نما معادل گذاری جزء به جزء پارا (Para) + دکس (dox) = دخش – از ریشه کیش (اوستایی تکیش) = آموزه
شکنج : چروک (ناشی از غم)،         
ترنج: چین و شکن (ناشی از ترشرویی)
ارغندی: خشم هولناک
سترگ: عظیم و پر ارزش

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان