سال‌های جدایی – قسمت ۲۷

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

و تلویزیون را خاموش کرده و با فریاد همه را از جای خود بلند کرد و مثل چوپانی که بدنبال گله گوسفندان در حال چرای غیر مجاز بودن مثلاخوردن گندم کشاورزان هی هی کنان همه را از سالن بیرون کرد و گفت: بسه برید تو چمن بازی کنید .. ومن چنان در مقابل این حرکت بهت زده شدم که دیگه نتونستم جلوی خودم را بگیرم و به شدت عصبانی شدم تقریبا با صدای بلند گفتم چکار میکنید؟ آقا بزارید این بچه ها توی این هوای گرم کمی هم خنکشان بشه و هم تفریحی سالم داشته باشن؟ 

با ناراحتی سر را برگرداند وگفت نه بسشونه اینها چه می فهمن کارتون چیه .. دیگه تحملم تمام شد با شدت بیشتری گفتم پس چرا من را وادار کردید برم و این تلویزیون را بگیرم؟ برق اینجا هم که مجانیه شما نمیگذارید توی این هوای شرجی کولری روشن کنیم و حالاهم نمیذارید تلویزیون روش باشه چرا ؟ این چه کاریه اینجا که بدتر از زندان هست! به ناگهان کمی جا خورد ولی در عین حال از دنبال کردن بچه ها دست بر نداشت و کار خودش را تمام کرده در سالن را هم بست.  هر دو مربی بدلیل اینکه این آقا اجازه نمیداد کولر روشن کنیم در دفتر کار من مینشستن و تنها اطاقی که کولرش کار میکرد آنجا بود. در این موقع خانم محمودی هم به جمع ما پیوست و همگی با تعجب از من میپرسیدن این پیر مرد چرا این کارها را میکند؟ و باز هم من به خاطر اینکه کادری را که خودم به زحمت دعوت به کار کرده ام بدبین نشون و آنها را از دست ندهم توضیحاتی که خودم به خوبی واقف بودم و غیر موجه هست به آنها داده و دل داریشان میدادم ناراحت نشوید، دخترش که آمد این بار همه چیز را به او گفته و درخواست میکنم در صورت امکان، پدرش را که اصلا بدرد این کار نمیخورد ببرد منزلشان و در کنار مادر بیمارش بگذارد و بدین طریق کمی آنها را آرام میکردم و اما خواننده این سرگذشت بهتراست بداند منی که این چنین دلسوزی میکردم هدفم صاحبان یا مسئولین این مرکز نبود و الا با یک گزارش بساطشان را جمع میکردم و قدرت این کار را هم داشتم. اما فقط فکر میکردم شهر من شهری که توسط بیگانگان ویرانه شده و الان تنها افراد درمانده از همه جا به آن پناه آورده اند و حاضرن در ویرانه های شهر خود زندگی کنن نه کاخها و املاک مصادره شده! بقیه هموطنانشان برای اینکه مال وجان و ناموسشان در امنیت باشد به شهرهای بالاتر رفته بودن منجمله تهران، شیراز، اصفهان و شهرهای دیگه ولی مردم آن محل حتی برای خرید نان، آنان را از صف نان خارجشان کرده و میگفتن شما از کجا آمده ای که باعث شدید این قدر صف نان طولانی بشه و ما ساعتها سر پا باشیم. 

  جدول کلمات متقاطع - دسامبر ۲۰۲۱

من خود شاهد یک هم شهری بودم که چشم گریان وگله کنان دست خالی به خانه آمده بود و میگفت نمی دانم باید از کجا نان تهیه کنم؟ برای خانواده ام ما که در کاخهای مصادره شده جا داده شده ایم و صد نفر در یک سالن مرد و زن وپیر و جوان محرم و نامحرم باید کنار هم بخوابیم آیا از کشور دیگری آمده ایم و آیا این جنگ را ما سبب شده ایم؟ و این زمان بود که به یاد روزهای آوارگی هم شهریانم می افتادم و پیش خود این فکر را میکردم که باز هم خدا را شکر به قول مثل معروف، تغاری بشکند ماستی بریزد، خداوند میدهد به کاسه لیسک .. 

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان