پریدخت کوهپیمان

سال‌های جدایی – قسمت ۱۱

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

گفتم این چه حال و روز است مثل اینکه فراموش کردی که تو پدر چهار کودک خردسالی هستی که تا پاسی از فرو رفتن خورشید همراه مادرشان که به آنها وعده میداد الان بابا میاد و کلی با شما بازی میکنه بعد براتون قصه میگه تا شما راحت بخوابید و این زنی را که تا کنون از گل بالاتر برویت نیاورده تصمیم گرفتی تو این غربت با این بچه ها دق مرگ کنی؟ بسه دیگه! حداقل به من بگو دردت چیه؟ ولی باز از دیوار صدا در آمد از او که اصلا هیچ. حواسش هم سر جاش نبود به ناچار اشاره ای به طعنه ای که چند روز قبل دایی او به من زده بود کردم وگفتم .. تو با کدام بودجه هر شب میری شکوفه نو وکاباره لانه کبوتر؟ آنجا چی گیرت آمده که از زن و بچت عزیزتره؟ به یک باره هوشیار شد وکمی نیم خیز و ناگهان محکم کشیده ای نثار صورتم کرد. منهم که از این حرکت او جا خورده بودم دستش را محکم گرفتم وگفتم چیه خیلی زور داشت یا باور نکردی ممکنه من به رازت پی ببرم؟

بریده بریده گفت حالا برای من بپا گذاشتی تو اینجا کیو میشناسی که این خبر را برات آورده؟

اینبار با اینکه صورتم از جای دستش میسوخت خیلی عصبانی با پرخاش گفتم همون فامیلت که چشم دیدن خوشبختی منو نداره و جلوی چشم خودم به زنش تشر میزنه و میگه ببین جوانی را که من خودم بزرگ کردم الان صد قدم از من جلوتره. صاحب زن خوب بچه های سالم، خونه، ماشین، زمین و هر چه که بخواد هست بله همون شخص حالا تو جواب منو بده قصدت چیه؟

با این حرکات یک دفعه شیرجه رفت روی بالش و دیگه صداشو نشنیدم. من هم در اطاق خواب را محکم به هم کوبیدم و به اطاق بچه ها رفتم و زیر لب برای آرامش روحم زمزمه کردم: “دشتمان گرگ اگر داشت نمی نالیدم … نیمی از گله ما را سگ چوپان خورده است .. و میدونم که چطور دارن رو تو کار میکنن که به منو بچه هام ظلم کنی و دوستمان نداشته باشی.”

وقتی به اطاق بچه ها پناه بردم به یک بار چنان در خودم شکستم که گویی صدای خرد شدن ذرات وجودم را حس کردم به آرامی زیر پتو خزیدم و نمی دانم شاید یک ساعتی اشک میریختم تا از فرط خستگی و دل شکستگی خوابم گرفت. نور خورشید که از پنجره اطاق بروی صورتم افتاده بود به مانند یک مادر مهربان که برای محبت کردن دستی به چهره ات میکشد مرا بیدار کرد ولی امروز چقدر خسته بودم و تمام استخوانهای بدنم درد میکرد این گونه احساسی داشتم که هرگز دیگر وجودم پر از معجزه امید نخواهد شد. به آرامی و ناچار از جا بلند شدم. چه باید میکردم چهار کودک قد و.نیم قد در انتظارم بودن. کودک هفت ماه ام بیدار شده بود و نق میزد. فورا اول به او شیر دادم وضعیتش را رو براه کردم و بلافاصله بیرون آمدم و سری به اطا قمان زدم ولی کسی آنجا نبود معلوم شد که صبح قبل از بیدار شدن من از خانه بیرون رفته. دیگه به بود و نبودش اهمیتی ندادم و زندگی برایم عشوه گری میکرد. ول کن! مرا در اغوش بگیر و بگذار امید در دلت لانه کند. تو باید بچه هایت را بزرگ کنی مگر با خودت عهد نبستی که اگر زمین و زمان زیر و رو شود تو دست از مادری کردن بر نداری؟ پاشو روز شروع شده…

  Cosmology | کیهانشناسی (22)

بدین منوال به بقیه کارهای روز مره پرداخته و سعی میکردم بروی خودم نیاورم که دیشب چه اتفاقی افتاده. به یادم آمد که مادر شوهرم اگر گاهی طی این چند سال ما با هم اوقات تلخی میکردیم و من اصلا بروی خودم نمی آوردم صبحانه و نهار و شامم را طبق روال هر روز میخوردم و زندگیمو میکردم. اصلا قهر و دشمنی در مسلک من نبود. با یک حالت خندانی میگفت چقدر این حالت را دوست دارم به قول مادران ما که می گفتن: “تو مرا زن من سبد نان را”

خیلی به این اتفاقات و اختلافات کوچک اهمیت نمیدی و زندگیتو میکنی. در جواب برای اینکه به غرورم صدمه وارد نشه میگفتم: “نه مادر چیز مهمی نبود کمی تفاوت سلیقه بود که حل شد.” می خندید و میگفت تصور میکنی من نمی دونم چقدر هنرمندانه خشمت را میخوری ولی فقط نمی دونم چطور خودت را آرام میکنی؟ .. و او راست میگفت من یک عادت بسیار خوبی داشتم که هر گاه از چیزی عصبی میشدم و یا حرکتی باب میلم نبود آنروز را به شکل عجیبی برنامه ریزی میکردم که اصلا به یاد آن اتفاق بد نیفتم و زجر نکشم. مثلا آن روز آشپز خونه را زیر و رو میکردم و خیلی جدی کار بساب بساب را چاق میکردم. میشستم میرفتم تغییر دکور میدادم. بعد از انجام این کارها خیلی فوری تا قبل از آمدن عامل که بیشتر مواقع همسرم بود دوشی میگرفتم کمی چهره ام را آرایش میکردم مدل موهام را عوض میکردم گویی قصد دارم به یک مهمونی برم یعنی در عین حال از خودم غافل نمیشدم. بعد به بچه ها میرسیدم طوری که وقتی طرف وارد خونه میشد باور میکرد من اصلا از چیزی ناراحت نیستم و زندگی به روال عادی هست. هرگز دو سه روز اخم و تخم نمیکردم وسعی داشتم بدین منوال بگم برای من هیچ اتفاقی نیفتاده و من کاملا آماده مانور بعدی هستم.. چون باور کرده بودم زندگی مانند امواج پر طلاطم دریاست تا موج اول رو به آرامش میرود موج بعدی فرا میرسد و این مشکلات را برایم آسان میکرد و همیشه مثل یک مامور آتش نشان آماده حملات شدید آتشی بودم که قصد سوزاندن و ویران کردن زندگیم را داشت. به همین دلیل هر گز حتی احساس خستگی نمی کردم. روزها از پی هم میگذشت ولی زندگی من با او خیلی بی روح شده بود اما …. من خوشحال بودم که انگیزه داشتم.

وجود بچه هام قدرتی بهم میداد باور نکردنی وتنها احساسی که داشتم و در وجودم قوی بود اول عشق به همسرم که حاضر بودم برای رضای او هر گونه فدا کاری بکنم و دوم فرزندانم صبح که میشد گویی تمام هستی جهان در وجود این چهار کودک خلاصه میشد دقیقا شبیه ماشینی که سویچ را میگردانی و شروع به حرکت میکنه حرکت میکردم وگاهی تا نیمه های شب مشغول تدارک وسایل راحتی آنها بودم که تازه بتونم راحت سر روی بالش بگذارم.

اما نمیدونم چه چیزی باعث شده بود که من این فکر در ذهنم قوی بشه. چرا اون دیگه دوستم نداره نکنه من خیلی مشغول بچه ها شدم و نسبت به او بی تفاوت..مروری برکردار و اعمال خود در شب و روز میکردم..نه من نسبت به او اصلا بی تفاوتی نداشته و ندارم پس دلیلش میتونه چی باشه به هر حال شاید مدت کمی ما در این وضعیت بودیم که یک روز وقتی تازه از اداره برگشته بود بعد از صرف نهار منو صدا زد وگفت میخوام یه چیزی برات بگم ولی خواهش میکنم این مطلب بین خودمون بمونه. با خنده گفتم بابا این نصیحت را که شب اول ازدواجمان به من کردی و مخصوصا گفتی یک حرف را دوبار نخواهم گفت.. با تعجب گفت یادته چی گفتم منم یادآورش کردم که گفتی .. سه نصیحت به تو میکنم باید تا آخر عمر زندگی مشترکمان همیشه به یادت باشه اول حرف محفل مرا هرگز به محفل دیگری نبری.. دوم هر دینی و اعتقادی داری آزادی و هر گز چشم براه من نباش که دنباله روی تو باشم و مثلی آوردی و گفتی بز به پای خودش و میش به پای خودش.. واما سومین نصیحتم اینه که هر گز از زبانت دروغ نشنوم. همیشه و در همه حال با من صادق باشی.. به یک باره او هم لبخندی زد وگفت احسنت خوب به یادت مانده..حالا خواستم بهت بگم اون شبهایی که من دیر به خونه میآمدم دلیلی داشت. من رییسی دارم که اهل رشوه و رفیق بازیه چون دیدم تو خیلی داری تو تهران با این بچه ها زجر میکشی تصمیم گرفتم به هر شکل شده اونو راضی کنم انتقالی منو برای خوزستان بده و به همین دلیل یه چند شبی اونو خانواده اش را به رستوران وکاباره بردم تا اینکه خوشبختانه امروز گفت کار انتقالی مرا درست کرده و الان میخوام به تو بگم یواش یواش شروع کن به جمع کردن اثاث خونه چون تا یک هفته دیگه حتما بر می گردیم آبادان و خدا میدونه من چقدر خوشحال شدم.. به ده روز نکشید که ما وارد شهر خودمون شدیم ولی جا و مکان خاصی نداشتیم. با بدو ورودمان به ناچار خونه دایی سیاوش رفتیم و من به تصور اینکه ما چند روزی را مهمان آنها خواهیم بود و بعد حتما خونه ای اجاره میکنیم و از آنجا میریم پذیرفتم. و اما خونه دایی او یک چهار اطاقی شرکت نفت بود که دایی و زنش با چهار تا بچه و دوتا دایی های سیاوش که مجرد بودن. مادر شوهرم هم که تا اون موقع خونه پسر بزرگش بود همراه با دخترش که خواهر سیاوش باشه به هوای اینکه دیگه وقت اون رسیده با ما زندگی کنن به محض تعطیل شدن دبیرستان خواهر شوهرم آمدن پیش ما که در واقع خونه برادرش بود و مادر شوهرم خودش را محق میدونست پیش ما باشه و اما بیشتر مواقع مادر مادر شوهرم که ما به او میگفتیم ننه جون از اهواز خونشو ول میکرد میامد آبادان که خونه پسر بزرگش بود و در واقع دوپسر مجرد اونم خونه برادر بزرگتر زندگی میکردن و جمعا ما نوزده نفر تو اون خونه با هم زندگی میکردیم.زندگی قبیله ای فقط گاهی مواقع کم و زیاد میشدیم. بدین معنی که مادر شوهر مادرش را برمیداشت میرفت خونه مادرش و یه ده پانزده روزی میموندن یا مثلا یک ماهی با هم میرفتن مشهد خونه خاله سیاوش که ساکن آنجا بود اما بقیه افراد مطلقا جایی نمیرفتن. در هر حال این دوران بدترین دوران زندگی من بود چون سیاوش بعد از چند روز حقیقت را به من گفت. وقتی پرسیدم پس ما کی خونه میگیریم و از اینجا میریم خیلی جدی گفت: “توقع نداشته باش تو زن جوان با سه تا بچه قد و نیم قد را ببرم خونه های غریبه مستاجری” گفتم من که تو تهران راحتر بودم اینکه شد از چاله به چاه. جواب داد متاسفم باید صبر کنی تا یه فکر درست و حسابی کنم.. وای آخه تا کی مگه نمی بینی حتی جای خوابیدن هم نداریم. روزها گهواره کوچک نوزادم را که هفت ماه بود میگذاشتم بالای یخچال که تو دست و پا نباشه و شب بتونم بچه را تو اون بخوابونم. آنقدر خونه شلوغ بود که اصلا کسی نمی تونست یک دقیقه استراحت کنه. یکی از داییها سرباز بود. سیاوش و دایی هم که از هفت صبح میرفتن سر کار. بقیه عین مور و ملخ تو هم می پلکیدن و اما خانم خونه که زن دایی باشه تا ساعت هشت صبح از اطاق خوابش بیرون نمی آمد چون اصلا نه حوصله پذیرایی از این لشکر از هم گسیخته را داشت و نه ابدا دوست داشت از مادر شوهر و فامیل شوهر پذیرایی کنه. به همین دلیل سعی میکرد روز را کوتاه کنه ولی پرنیان بیچاره که من باشم از شش صبح بیدار میشدم سیاوش را راهی میکردم چون عادت داشت باید من کمکش کنم کتش را بپوشه و مخصوصا از اول ازدواجمان اینحرکت را به من تلقین کرده بود که زن هر گز نباید بعد از شوهرش از خواب بیدار بشه. وظیفه داره بلند شه صبحانه را آماده کنه کفش همسرش باید واکس خورده باشه کراوات باید رو لباسش ست بشه و خلاصه همه چیز باید در دسترس مردش باشه و تا دم در هم اونو بدرقه کنه بعد هم شروع کنه به انجام کارهای خونش.

  سالهای جدایی - قسمت 8

حالا شاید شما که خواننده این سر گذشت هستی قضاوت کنید که این شد بردگی و زندگی بدتر از مادر شوهرت. اما .. اینجا یک تفاوت بین منو مادر شوهر بود که اون از شوهرش متنفر بود و من عاشق سیاوش و همه این کارها را با عشق انجام میدادم و در قبالش عشق می خواستم و اونم دریغ نمیکرد. چطور؟ وقتی من خسته بودم او آشپزی میکرد هر هفته منو به دیدن جاهایی که ندیده بودم میبرد مثل باشگاه، رستوران و یا کافی شاپ های شهرم که به سبک پیشرفته ترین شهر های دنیا بود. ما واقعا در آبادان به دلیل اینکه مهاجر زیادی از ملیتهای مختلف در پالایشگاه کار و زندگی میکردن اصولا سیستم زندگی شبیه کشورهای خارجی داشتیم و این حرف پنجاه سال قبله یعنی سالهای پنجاه.

شهر ما هر گونه تفریگاه را داشت و باشگاهها و استخرها، باشگاه قایقرانی و اسکواش و اسب دوانی شاید باور نکنید حتی گاهی مواقع شبهایی اعلام میشد امشب در فلان باشگاه (شرکت نفت) برنامه دانس و شب نشینی بر قراره و افرادی که تمایل داشتن همراه با دوستان خارجی خود در این محافل شرکت میکردن. وقتی نیاز بود که لباس جدید بخرم خودش به مزون خانم وارتیک سفارش لباس میداد و چون اون خانم اندازه های منو داشت و میدونست سلیقه لباس پوشیدنم چیه چند دست لباس مد روز با رنگهای مختلف توسط پا دوی مزون به خونه ما میفرستاد تا من هر کدام را که دوست داشتم انتخاب کنم و بازهم شاید برای شما عجیب باشد حتی زمانیکه نیاز بود زیورالاتی بخرم که صد البته طلا بود چند ست مختلف را زرگر برای من میفرستاد و من بدون بیرون رفتن از خونه هر چه می خواستم برمیداشتم. حالا قضاوت کن ایا چنین مردی که حتی در زمانی که مشغول انجام وظایف شغلی خود بود باز هم من از نظرش دور نبودم سزاور چنین عشقی بود یا نه؟

  سرطان معده

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان