مینو کسائیان

داستان‌های مثنوی: موش و قورباغه

نویسنده: مینو کسائیان

مینو کسائیان

موش و قورباغه‌ای باوفا به‌طور تصادفی در کنار جویباری با هم آشنا شده بودند. آن‌ها هر بامداد به گوشه‌ای می‌آمدند و با هم دیدار می‌کردند. موش و قورباغه مصاحبتی دوستانه با هم داشتند و سینه از خیالات فاسد می‌زدودند. دلِ هردو از دیدار هم باز می‌شد و از دلتنگی و ملامت می‌رهیدند. او قصّه می‌گفت، این می‌شنید و این قصّه می‌گفت او می‌شنید. آن موشِ سرمست چون با آن قورباغه‌ی شادمان هم‌نشین می‌شد، سرگذاشت چندساله‌ی خود را به یاد می‌آورد و برای قورباغه تعریف می‌کرد.

روزی موش به قورباغه گفت:”ای چراغِ عقل و هوش، آن اوقاتی که می‌خواهم با تو گفت‌وگو کنم، تو در میان آب داری جست‌وخیز می‌کنی. من در کنار جویبار نعره‌ها می‌زنم، امّا تو در میان آب ناله‌ی عشّاق را نمی‌شنوی. چون دیدار و گفت‌وگوی ما دو نفر محدود و منوط به اوقاتی خاص است، من در این وقتِ تعیین شده از گفت‌وگو با تو سیر نمی‌شوم.”

موش به قورباغه گفت:” ای یار عزیز و مهربان، من بدون دیدار تو لحظه‌ای آرام و قرار ندارم. هنگام روز، مایه‌ی روشنی و تلاش و تاب و توانم هستی؛ و هنگام شب، مایه‌ی آرامش و آسودگی و خوابم تویی. اگر مرا شادمان کنی و گاه‌به‌گاه از روی بزرگواری یادم آری، نشان جوانمردی توست. ای فرمانروا، از اندوه من خبر نداری؛ در نتیجه تو به من نیاز نداری، ولی من به تو نیاز دارم.”

موش در ادامه گفت:” ای برادر، من موجودی خاکزی هستم و تو آبزی. تو بسیار بخشنده‌ای. به برکت بخشش‌هایت چنان‌ کن که بتوانم گاه و بیگاه به خدمت تو رسم. با آن‌که بر کناره‌ی جویبار از دل و جان تو را صدا می‌زنم که نزدم بیایی، نمی‌بینم که بر سرِ مهر آیی و جوابم دهی. در آب نتوانم شدن و راه ورود به آب به رویِ من بسته است، زیرا ساختار طبیعی‌ام از خاک است و از خاک روییده‌ام. حال‌که وضع بدین منوال است، قاصدی یا علامتی میان ما دو نفر قرار بده تا هر وقت صدایت کردم، تو را خبردار کند.”

آن دو دوست درباره‌ی این‌کار بحث کردند. بالاخره چنین قرار شد که نخی بلند به دست آورند و یک طرف نخ را به پای موش ببندند و طرف دیگرش را به پای قورباغه، تا هروقت موش دلش خواست با قورباغه ملاقات کند نخ را بجنباند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان