نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
شاهنامه
* داستان نام نهادن فریدون برای فرزندان و همسرانشان از شاهنامه :
فریدون چون هنرهای فرزند بدید، ناپدید گشت و به درگاه بازگشت و سپس فرزندان را فرا خواند و بدیشان چنین گفت که اژدها کسی جز پدر نبوده و همه این کارها از برای قیاس هنر فرزندان بوده است.
فریدون که تا آن روز، نامی بر آنان نگذاشته بود، اینک می توانست نامی درخور و سزاوار هر کدام برگزیند. پس فرزند مهتر را «سلم» نام نهاد و میانی را «تور» و فرزند کهتر را که دلیر و جوان و هوشیار بود، «ایرج» نام نهاد. سپس به نام پریچهرگان عرب، زن سلم را «آرزو» نام کرد و زن نور را « آزاده » و زن ایرج پاکخو را « سهی » نام نهاد. عاقبت مکتوب اختر شناسان بیاورد تا طالع آنها را باز نمایاند. از اختر سلم نشانی جز كمان نبود و برای « تور » نیز فرخنده اختری نمایان گشت، اما چون اختر ایرج نگاه کر ، جز آشوب و جنگ چیزی ندید:
شد اندوهگین شاه چون آن بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید
به ایرج بر آشفته دیدش سپهر
نبد سازگاریش با او به مهر
* داستان بخش کردن جهان توسط فریدون بین پسران از شاهنامه:
فریدون چون بخت و اقبال ایرج خفته دید، بنای آن نهاد تا جهان را پخش کرده و بر فرزندان قسمت کند. پس روم و خاور را به سلم و ترک و چین را به تور و ایران زمین را به ایرج سپرده.
بر این نیز روزگاری دراز بگذشت، تا آنکه سلم را در دل، بخش کردن پدر پسند نیامد و بر ایرج همی رشک برد و دلش پر زکین برادر کهتر گشت، چرا که پدر پادشاهی ایران و تخت زرین را نصیب وی کرده بود. پس فرستاده ای نزد تور فرستاد و به خیال خود از زبانی که بدانها رسیده بود، وی را آگاه کرد و تأکید نمود که گرچه او به سال فرزند مهتراست، اما تخت و کلاه از آن فرزند کوچک تر گشته در حالی که پادشاهی ایران تنها زیبنده تور است و بس. پس دو برادر موبدی بینادل و سخنگویی نزد فریدون فرستادند و نارضایی خود را از کار پدر اعلام داشتند. فرستاده پیغام جوانان ناهوشیار باز گفت و فریدون را از خشم به جوش آورد.
* داستان پاسخ دادن فریدون به پسرانش از شاهنامه:
فریدون که آن کار از دو جوان نابخرد پیش بینی می کرد، فرستاده ای همراه با پندهای پدر وار گسیل کرد و خود نیز نزد ایرج رفت و وی را از کردار سلم و تور آگاه کرد و تأکید نمود که اگر صلاح داند آماده کارزار شود، اما پور خردمند را نظر بر آن بود که دنیا، همانند باد بر آنها می گذرد و ارزش غم در دل راه دادن ندارد؛
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگه کن برین گردش روزگار
که چون باد بر ما همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
همی پژمراند رخ ارغوان
کند تیره دیدار روشن روان
سپس بر آن شد تا دل کینه ور دو برادر را به صلح آورد. شگفتا دو برادر همی رزم جویند ولی ایرج باهوش و رای همی مهر و پیوند ایشان گزیند. و چنین شد که پور کهتر همراه با نامه ای که پدر برای خدای خاور (سلم ) و سالار چین ( تور ) نوشته و در آن خواسته بود تا برادر را گرامی دارند، نزد دو برادر آمد. سپاهیان پراکنده با دیدن ایرج جفت جفت شدند و یکسر نام ایرج را بر زبان راندند، گویی که فقط دل به مهر او سپرده و وی را سزاوار تخت میدانستند. سلم که با دیدن چنین وضعی دلش پر آشوب گشته بود، به خوبی دریافت که سپاه ایرج را پذیره شدند و پیوند او را بر دل برگزیدند. بدین ترتیب اندیشه بر اندیشه ها فزونی گرفت و قصد جان برادر کرد.
* داستان کشته شدن ایرج به دست برادران از شاهنامه:
صبح فردا چون پرده از روی آفتاب برداشته شد، دو برادر تازان سوی پرده سرای رفتند. ایرج چون بدانها بنگرید، با دلی پر از مهر به سویشان آمد، اما آنان وی را به درون خیمه رانده و بر پادشاهی او بر ایران و پادشاهی خودشان در خاور زمین و چین اعتراض نمودند. ایرج با شنیدن گفتار سلم و تور، از آن روی که دل به مهر برادران سپارد، تاج و تخت و سپاه، همه را بدیشان سپرد و خود را از پادشاهی بر ایران و از تاج و تخت بی نیاز دانست:
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
به شاهی نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام او تیرگیست
بدان برتری بر بباید گریست
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو
اما گفتار پر از مهر ایرج به دل هیچ یک از آن دو سنگدل پسند نیامد و تور در حالی که گرز گرانی در دست گرفته بود، بر سر آن تاجور زد، ایرج که جان خویش از برادر زنهار می خواست، تور را چنین گفت که اگر از خدای نمی ترسد، پس همانا از پدر شرم کند؛
مکش مر مراکت سرانجام کار
بپیچاند از خون من کردگار
اما تور در حالی که دلش پر از خشم و سرش پرز باد بود خنجر زهرآگین از نیام برکشید و او را کشت.
و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.
ادامه دارد…
بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد