نویسنده: محمود مُستَجیر
شب افروزی  چو  مهتاب  جوانی
سیه  چشمی ، چو  آب  زندگانی
 رخش نسرین و بویش نیز نسرین
لبش شیرین و نامش نیز شیرین
آوازه ی عشق فرهاد و دلباختگی اش به شیرین، در ادب فارسی از خسرو پرویز، شهریار دودمان ساسانیان و همسرش شیرین بسی فراتر رفته است. فرهاد مهندسی سنگتراش، نستوه، انسانی ساده، یک رنگ، مردی نیرومند و استوارست. شخصیت او اسطوره ی عاشق پاکبازیست که در هاله ای از افسانه، در ادب فارسی وارد شده است.
فرهاد کوه کن از عاشقان نامدار و ناکام ادب پارسی است. او از دل و جان و با همه ی هستی اش، عاشق شیرین و رقیب سرسخت خسرو پرویز بود.
نظامی در میانه ی داستان خسرو شیرین، عاشق شدن فرهاد را به شیرین، با زیبایی توصیف و نقاشی می کند. شیرین، شاهزاده ی ارمنی، رمه ای از گوسفندان، دور از کاخ خود، بر فراز کوه بیستون داشت. خدمتگزارانش هر بامداد باید راهی دراز، نفس گیر و سنگلاخ را می پیمودند تا شیر تازه دوشیده را از چوپانان بگیرند، به کاخ او بیاورند و در تالابی بریزند. آنگاه شیرین از خواب نوشین با ناز بیدار می شد. خرامان در حالی که لُنگی گلی رنگ، سُرین گِرد و نرمش را پوشیده بود به سوی حوضچه ی لبریز از شیر تازه می رفت. ساق های کشیده، مرمرین و پُرش را آرام به درون شیر می گذاشت. اندام  بلند بالا، موزون ومهتابگونش را به آغوش گشوده ی شیر تازه می سپرد.
آنگاه دستانش را با نرمی به سر و سینه اش می کشید و پستان های بازیگوشش را درون دست ها، زندانی و به آرامی می فشرد. سپس تا شانه ها درون تالاب شیر فرو می رفت و اندامش را با شیر تازه دوشیده مالش می داد. سرانجام تن چون یاسش را یاس تر می کرد و از حوضچه بیرون می آمد. خدمتکاری هوله به دست ایستاده، تنِ به رنگ عاجش را می پوشانید. فضا سرشار بود از بوی خوش شیر تازه و بوی تن شیرین که چه هوس انگیز بود.
آوردن شیر از آن راه دور، درد سرهای فراوان داشت. زیرا هر پگاهان از دامنه ی کوه بالا رفتن، سطل های پر از شیر را بر دوش گذاشتن، از راهی ناهموار و سرازیر باز گشتن، دشواری هایی پیش می آورد. چون لغزیدن برخی و با سطل شیر سرنگون شدن و از بالا به پایین غلتیدن، که گاه منجر به مرگ هم می شد. بنابرین شیرین در پی چاره ی کار بر آمد. نخست بر آن شد تا گله را به نزدیک شهر بیاورد ولی به او گفتند این گیاهان عطرآگین کوهستان است که شیر گوسفندان را خوش مزه، خوشبو و چرب می کند.
شاهپور نقاش دربار، به شیرین می گوید: دوستی دارد که از هم کلاسی های پیشین اوست. او مهندسی هنرمندست و می تواند ترتیبی دهد تا شیر تازه، هر بامداد بی آن که کسی به کوهستان رود، به کاخ او روان شود.
شیرین ازین پیشنهاد بسیار خوشنود می شود. از شاهپور می خواهد او را به نزدش بیاورد. فردای آن روز، فرهاد را به تالاری با شکوه بردند که آکنده از بوی خوش و دل انگیزی بود. فرهاد و همراهان نشستند و چشم به راه آمدن شیرین شدند. سرانجام در گشوده شد و شیرین با لبانی خندان، همراه ندیمه هایش وارد شد. تالار سرشار از عشق و زیبایی شد. فرهاد به دیدن این تندیس زیبایی ناگهان تشنجی در همه ی هستی اش احساس کرد. سرا پا چشم شد و خیره به شیرین. در آن لحظه حس می کرد چیزی در درونش می شکند و سرزمینی نو، بسیار افسون کننده و فریبنده که ساحلی آبی رنگ و دور داشت پیش رویش نمایان می شود.
در نخستین دیدار، فرهاد آن چنان شیفته و دلباخته ی خوشگلی، سخن گفتن و نحوه ی رفتار شیرین می شود که مبهوت و افسون او می گردد. به گونه ای محو چهره ی بی همتای شیرین می شود که آن چه را شیرین به او می گوید متوجه نمی شود. پس از ترک کاخ است که یارانش به او می گویند: قرار شد شما از کوه تا کاخ شیرین کاری کنی که چوپانان هنگامی که به دوشیدن گوسفندان می پردازند، شیر یکسره از آنجا به کاخ شیرین سرازیر شود.
فرهاد هنگامی که از کاخ شیرین بیرون شد گویی توفانی توفنده او را از زمین کند و با خود برد یا موجی کوه پیکر و نیرومند او را ازین سو به آنسو می افکند.
اینک همه چیز شگفت انگیز و هیجان انگیز شده بود. او هرگز آسمان را این اندازه زیبا، بلند، آبی و آرام ندیده بود. چیزی نیرومند و فشار دهنده در درونش واقع شده بود.
فرهاد در برابر زیبایی رنگین شفق راه می رفت، گاه می ایستاد، چشم ها را می بست و می کوشید سیمای آن تای بی همتا، شیرین، را مجسم کند. آنگاه خیره به او می نگریست و لرزشی شاد و لذت بخش در کالبدش می دوید.
فرهاد که از عشق شیرین لبریز و سرمست شده بود. آنگاه خستگی نشناس، شبانه روز کوه می کَند. قناری خوش آوای عشق همواره در دل و جانش نغمه می خواند . به او نیرو می دهد. عشق شیرین چون شبنم سحرگاهان جان و روان فرهاد را شاداب و درخشان می کند و دشواری کار را بر او آسان.
سرانجام کار را به سامان می رساند و جویی از سنگ، از کوه بیستون تا سرای شیرین می سازد. از آن پس هر بامداد جویباری از شیر تازه دوشیده شده، از کوه به کاخ شیرین روان می شود.
اما عشق فرهاد به شیرین پنهان نمی ماند. هم چون بویی خوش در همه ی شهر می گسترد هم به گوش خسرو پرویز، همسر شیرین، می رسد. بنابرین خسرو به فکر چاره می افتد. نخست او را تطمیع می کند، ولی فرهاد از پذیرفتن هر گونه امتیازی سر باز می زند. پس او را تهدید می کند اما فرهاد عاشق است و از چیزی نمی هراسد. سپس او را به دربار می خواند تا از نزدیک از ژرفای عشق، دانایی و هنر او آگاه شود.
اینک فرهاد خرامان، با فروتنی، چیره بر خود و بی هیچ دغدغه ای برابر اورنگ پادشاه ایستاده. آنگاه خسرو با فرّ و شکوهی شاهانه در جامه ای فاخر و رسمی از برابر حاضران می گذرد و با جلال و جبروت بر تخت می نشیند. نگاهی به فرهاد می اندازد. سپس با زیرکی، نکته سنجی و شاهوار از او پرسش می کند. فرهاد هم با صدایی روشن، دلنشین، عاشقانه و هنرمندانه پاسخ می دهد.
به هر نکته که خسرو ساز می داد
جوابش هم به نکته باز می داد
–  خسرو: در آغاز می پرسد اهل کجایی؟
–  فرهاد: من از آنِ سر زمین عشقم.
نخستین بار گفتش کز کجایی؟
بگفت از دار مُلک آشنایی
–  خسرو: کار و هنر مردم آن دیار چیست؟
–  فرهاد: مردمان سرزمین عشق، اندوه می خرند و در راه عشق جان می سپارند.
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
–  خسرو: گفت مردن در راه عشق کار خردمندانه ای نیست.
–  فرهاد:  این کار از عاشقان شگفت آور نیست.
بگفتا جان فروشی در  ادب  نیست
بگفت از عشق بازان این عجب نیست
– خسرو: آیا براستی از ژرفای دلت عاشق شدی؟
– فرهاد : نه از دل، با همه ی روان و جانم عاشق شده ام.
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان
بگفت از دل تو می گویی من از جان
– خسرو: به من بگو عشق شیرین بر تو چگونه است؟
– فرهاد: عشق شیرین از جان شیرینم ارزنده ترست.
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت  از  جان  شیرینم  فزون  است
– خسرو: باید دل از عشق شیرین برداری.
– فرهاد: عشق شیرین چون جان و روح من است، بی جان چگونه می توانم زنده باشم؟
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زِیَم  بی جا ن  شیرین
– خسرو: آیا هر شب مانند ماه، شیرین را در روئای خود می بینی؟
– فرهاد: البته، اگر به خواب روم، ولی خواب کجا و من کجا.
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
  بگفت آری چو خواب آید،  کجا خواب
– خسرو: بگو کی دل از عشق شیرین بر می گیری؟
– فرهاد: آن هنگام که در خاک آرمیده باشم.
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آن گه که باشم خفته در خاک
– خسرو: اگر زمانی  شیرین  ترا به کاخش بخواند، چه می کنی؟
– فرهاد: سر به پایش می سایم.
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر  پایش
– خسرو: اگر شیرین، درین دیدار، آسیبی به چشم تو بزند؟
– فرهاد: با شوق بسیار چشم دیگرم را به او پیشکش می کنم.
بگفتا گر کند چشم ترا ریش
بگفت این چشم دیگر آرمش پیش
– خسرو: اگر شیرین همه ی دارایی تو را بخواهد، چی؟
– فرهاد: این چیزیست که همواره از خدا می خواهم.
بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری
– خسرو: دست از عشق شیرین بردار.
– فرهاد: از عاشقاق چنین کاری بر نمی آید.
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
– خسرو: آسوده باش که این کار به سامان نمی رسد.
–  فرهاد: آسودگی بر عاشقان نارواست.
بگفت آسوده شو کاین کار خام است
بگفت آسودگی بر من حرام است
–  خسرو: سخت گرفتار عشق شده ای.
–  فرهاد: این گرفتاری خوشترین گرفتاری هاست.
بگفت از عشق کارت سخت زارست
بگفت از عاشقی خوشتر چه کارست
–  خسرو: آیا از اندوهی می هراسی؟
–  فرهاد: تنها رنج دوری او آزارم می دهد.
بگفتا در غمش می ترسی از کس
بگفت از محنت هجران او، بس
–  خسرو: می دانی که شیرین آنِ من است. فراموشش کن.
–  فرهاد: این فرهاد درمانده چگونه می تواند چنین کند.
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بی چاره فرهاد
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
 به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
خسرو که در می یابد نمی تواند او را به هیچ شگردی از میدان رقابت بیرون کند. ازو کاری ناشدنی را می خواهد. باز کردن راهی از میان کوه بیستون تا آمد و شد مردمان دو روستای واقع در دو سوی کوه آسان شود. با این امید که فرهاد از عهده ی این کار برنخواهد آمد. به او وعده می دهد اگر این راه را بسازد، شیرین را به او وا می گذارد. فرهاد می پذیرد. آنگاه با شوق و با توانایی ویژه ی بر آمده از عشق، یکسره، در کوششی بی امان، شب و روز به کار می پردازد.
به شیرین خبر می دهند که فرهاد شبانه روز کوه را می کند تا هر چه زودتر آن را از میان بردارد، به امید دست یافتن به تو. شیرین روزی با سبویی شیر تازه ی آمیخته با عسل برای فرهاد، به کوهستان می رود تا از نزدیک کار او را تماشا کند.
فرهاد کمر راست کرد. شلال انبوه موهایش را، که هم چون یال شیر بر شانه ها ریخته بود، به پشت سر پرتاب کرد تا دمی بیاساید پس بر خرسنگی تکیه داد. درین هنگام در دور دست، در دامنه ی کوه، پرهیب سواری دید. دستش را سایه بان ابروها کرد و خوب نگریست. زنی سوار اسبی از دامن کوه بالا می آمد. ناگاه همه ی تنش داغ شد. دلش چون کبوتری گرفتار، شروع به پرپر زدن کرد. با خود نجوا کرد: آه ای داور ای دادار آیا ممکن است او شیرین باشد!؟ اندک اندک و با سختی سوار بالا می آمد. فرهاد برخاست و شتابان به سوی او رفت. به زودی سیمای شوخ، شنگ و شاد شیرین را در جامه ی پرند رنگارنگش دید. رکاب اسبش را با دو دست گرفت و بوسه باران کرد. گل از گلش شکفت، برق شوق و شادی از چشمانش درخشید. با صدایی لرزان گفت:
– آه شیرین تویی؟! هی بگردم قد و بالایت را.
دیدن شیرین، فرهاد را دستپاچه، سر در گم و از خود بی خود می کند. در برابر اسب او زانو می زند، نیایش و ستایشش می کند. هاج وواج می شود و نمی داند چه بکند.
اینک با نا باوری پیش چشمانش شیرین را می دید و می پایید. شیرین آن تای بی همتا که نگاهش از فروغ و اخمنازی دلنشین سرشار بود. اکنون لبانش در برابر نگاه شگفت زده ی فرهاد به نوشخندی پر مهر گشوده شد. فرهاد هم با دیدگانی روشن و براق به او نگریست. ناگاه حس کرد، کوه، دشت، دمن و آسمان همه ناپدید شدند تنها چیزی که می دید چهره ی درخشان شیرین بود. احساس کرد موسیقی شکوهمند و دلنوازی از همه ی هستی بگوش می رسد. این نخستین بار بود، هم آخرین که فرهاد شیرین را، تنها برابر خود، می دید. فرهاد سراپا چشم شده، نگاهش محو گلِ شادابِ سیما و نوشخند شیرین او شده بود.
ادامه دارد..
  سرچشمه‌ی شکوفایی شعر نو (بخش آخر)

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان