سید سعید زمانیه شهری

فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۴

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

شاهنامه:

داستان پادشاهی ضحاک که هزار سال بود از شاهنامه: چون روزگار جمشید تباه گشت ، سپاهیان ایران یکا یک سوی ضحاک شتافتند و با این اندیشه که وی شاه ایران شود، او را به سوی تخت جمشید خواندند و بدین ترتیب پادشاهی ایران به دست ضحاک افتاد و جمشید بدان جهت که پادشاهی اش را بر شومی استوار ساخته و تخم بدی و پلیدی در همه جا پراکنده بود، به یکباره ناپدید شد و دنیا به کام دیوان گشت. هنر، خوار شد و سِحر و جادو،  ارجمند و گرامی گردید و دست دیوان برای بدی و زشتی کردن به سوی همگان دراز گشت. جمشید را دو خواهر بود بس پاکیزه و پوشیده روی، به نام های شهرناز و ارنواز که دیوان، آن دو دختر بیچاره را به ایوان ضحاک برده و به بدخویی، آنها را پروراندند و جادویی و تنبلی آموختند، از سوی دیگر هر روز دو مرد جوان را چه از نژاد پهلوان و یا کهتران، کُشته  و مغزشان را خورش مارها می کردند. دو تن از نزدیکان شاه به نام های « ارمایل » و « کر مایل » که با هم به گفتگو نشسته و از بیداد شاه و لشکرش سخن به میان می آوردند، تصمیم گرفتند به عنوان آشپز دربار بدان جای رفته و چاره ای برای جلوگیری از ریختن خون مردم بیندیشند. چون نوبت به دو مرد جوان رسید، آن دو را به خوالیگران ( آشپزان) سپردند، « ار مایل » و برادرش چاره ای اندیشیدند و یکی از آنها را رها کرده و به جای آن مغز گوسفند را با مغز دیگری آمیخته و نزد پادشاه بردند. به همین ترتیب تا دویست مرد را گرد آوردند و برای رهایی از کشته شدن همراه با چند بز و میش آنها را راهی کوه و دشتستان کردند:

 

خورشگر بریشان بز و چندمیش

بدادی و صحرا نهادیش پیش

بخواند و به جایشان گرد کرد

وزیشان همی جست درمان درد

 

داستان آمدن فریدون در خواب ضحاک از شاهنامه:هنوز چهل سال از روزگار ضحاک باقی بود که شبی از شب ها در حالی که در کنار ارنواز آرمیده بود ، خوابی وحشتناک وی را در ربود و در خواب چنین دید که سه مرد جنگی در حالی که کمر بسته و گرزه گاوسار در دست داشتند، به سویش حمله ور شده و گرزه را بر سرش فرود آوردند. در همان حال دست بسته او را نزد یک چاهی در میان کوه دماوند، بردند. و رها کردند ضحاک ناگاه بانگی دهشتناکی بر آورد و از غلغله او، ارنواز از خواب بیدار گشت و در حالی که ضحاک را آرام می کرد، چاره ای اندیشید و اظهار داشت موبدان را فرا خوانند، تا راز خواب را برایشان برملا سازند؛

  درّه شگفت انگیز گرند کنیون

سپهبد هر آنجا که بُد موبدی

سخن دان و بیدار دلبخردی

زکشور به نزدیک خویش آورید

بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

ضحاک که از فرجام کار خویش آگاه گشته بود، از موبدان خواست تا هر آنچه که قرار است بر سرش آید، به وی باز گویند، اما تا سه روز، هیچ یک را یارای باز گفتن آن راز نبود، روز چهارم یکی از موبدان که بینادل و راستگو بود، پیش آمد و بدو چنین خبر داد که وی به دست کسی به نام « فریدون » کشته خواهد شد و هم اوست که خواهد آمد و وی را دست بسته از کاخ به سوی کوه خواهد برد و ضحاک چون علت به بند آوردن و کینه فریدون را نسبت به خود جویا شد از آن موبد که سعی می کرد واقعیت ها را بر زبان آورد،  چنین پاسخ شنید که هیچ گاه کسی بدون بهانه و علت، آغازگر بدی و زشتی نخواهد بود و فریدون بدین بهانه که ضحاک پدرش و آن گاو پرمایه را از روی بیداد خواهد کشت، به جنگ با او در آمده و تخت و تاجش را نابود خواهد کرد.

 

داستان زادن فریدون از شاهنامه:

فریدون،  پسر فرانک و آبتین  بود. پس از آنکه پدرش (آبتین) به دست ضحاک کشته شد، فرانک از ترس به خطر افتادن جان فرزند، ناچار شد که دور از چشم ضحاک، او را پرورش دهد. از این رو به مرغزاری رفت و از نگهبان آنجا، ملتمسانه درخواست نمود تا فریدون را به امانت نگه دارد و از او چونان فرزند خویش نگهداری کند:

  شعر سعید عرفان - دوست جاودانه

بدو گفت کاین کودک شیرخوار

زمن روزگاری به زنهار دار

پدر وارش از مادر اندر پذیر

وزین گاو نغزش بپرور به شیر

در مرغزار گاو شیر دهی “پرمایه” نام و بی نظیر در جهان بود که فریدون از شیر آن تغذیه می کرد، و ز آن سوی ضحاک از ماجرای فریدون و پنهان کردن او دور از چشمش خبردار شد. فرانک بیچاره، هراسان سوی مرغزار دوید و به ناچار و برای نجات جان فرزند، فریدون را به البرز کوه نزد مرد دینی برد و از او خواست تا از فرزندش مراقبت کند:

بپذرفت فرزند او ، نیک مرد

نیاورد هرگز بدو باد سرد

 

داستان سوال پرسیدن فریدون از مادرش درباره نژاد خود از شاهنامه:

فریدون تا شانزده سالگی در البرز کوه نزد آن مرد دینی ماند و پس از آن نزد مادر آمد و از او سراغ پدر گرفت و از گوهر و نژاد خود پرسید:

چه گویم کیم  بر سر انجمن

یک  دانشی داستانی بزن

فرانک نیز همه ماجرای آبتین و کشته شدنش به دست ضحاک و خورش کردن مارها و سپردن او به نگهبان مرغزار و … را بر او حکایت نمود و دلش از سخنانی که بر زبان رانده بود، پرخون گشت و فرزند را از قصد ضحاک مبنی بر به چنگ آوردنش آگاه ساخت:

 

تو بشناس گز مرز ایران زمین

یکی مرد بد نام او آبتین

 ز تخم کیان  بود و بیدار بود

خردمند و گرد  بی آزار بود

 طهمورث گرد ، بودش نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

 

داستان شهادت خواستن ضحاک از مهتران از شاهنامه:

ضحاک برای آن که در پادشاهی پشتی راست کند، موبدان را نزد خویش خواند و ماجرای دشمنی فریدون را با آنها در میان نهاد و تأکید کرد که گرچه او سن و سال بسیار ندارد، اما به واقع دلیری با دانش و خرد است و نباید دشمن را خرد و خوار شمرد. سپس از آنان خواست تا گواهی نامه ای نوشته و در آن ذکر کنند که ضحاک تا کنون جز تخم نیکی نکِشته  و سخن جز راستی بر زبان نرانده است. موبدان و دیگر مهتران نیز از بیم جان خویش همگی با ضحاک همداستان گشتند و به دروغ گواهی نوشتند. در همان هنگام، دادخواهان یکایک بر درگاه پادشاه حاضر گشتند. در میان آنان، آهنگری کاوه نام پیش آمد و از بیداد پادشاه سخن راند. ضحاک از گفتار وی دریافت که فرزند کاوه از دسته آن قربانیانی است که باید مغزش خورش مارهای رسته بر کتفش گردد، از این رو دستور داد تا فرزند کاوه را بدو بازگردانند، اما شرط رهایی فرزند را گواهی نوشتن کاوه مبنی بر قبول دادگری ضحاک ذکر کرد. اما کاوه چون گواهی ( محضر ) را بر خواند خروشید و آن را پاره کرد و از درگاه شاه برون رفت در حالی که تکه ای چرم از لباس آهنگری خود را بر نیزه آویخته بود، فریادزنان مردم را به یاری  فریدون و جنگ با ضحاک فرا خواند و به اتفاق راهی درگاه فریدون شدند. شاه نیز چون چرم را بر نیزه دید، جلو آمد و پس از آنکه به دیبای رومی بیاراست، آن درفش کاویانی را بر سر نهاد. از آن پس هر کس کلاه به سر می نهاد، گوهر درخشان بر آن چرم بی بها می آویخت. فریدون چون جهان را در پیش ضحاک دگرگون دید، نزد مادر آمد و از او خواست تا برای پیروزی اش بر ضحاک دعا کرده و خود نیز با صبوری بسیار، همه کارهای سخت را به ایزد یکتا بسپارد. فرانک که از گفتار فرزند، دیدگان پر از اشک کرده بود، از ایزد یکتا خواست تا نگهدار فرزندش، فریدون باشد. فریدون را دو برادر بود به نامهای « کیانوشه و پر مایه » که هر دو از او بزرگتر بودند . فریدون قصه جنگش با ضحاک را بدیشان باز گفت و از آنان خواست تا نزد آهنگران رفته و گرز گرانی برایشان مهیا سازند. و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.

  آداب فرهنگی و آیین ملی در ایران باستان – قسمت 23

بگویید آهسته در گوش باد

    چو ایران نباشد تن من، مباد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان