سال‌های جدایی – قسمت ۲۰

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

ودراین زمان فصل دیگری از زندگی ما آغاز شد. با ورود من باز اول سیاوش مخالفت کرده وگفت تا باز شدن مدارس اینجا باش اما بعد بچه ها را بر دار و برو تهران ..که سخت با مخالفت من روبرو شد ..گفتم مگر خون ما از خون تو رنگینتر است؟ نه من بر نمی گردم و همینجا در کنارتو و بچه هام این بنا را میسازیم و زندگی میکنیم.

خوب پس از کمی بررسی خود سیاوش هم متوجه شد که بهتره همگی دریک مکان باشیم هم از جهت کرایه خونه و هم خرج وهزینه زندگی باید کنار هم باشیم چون هنوز ساخت و سازی شروع نشده بود. اولین کاری که کردیم یک خونه تقریبا نیمه ساز در همان ده نزدیک محل احداث مرغداری کرایه کردیم و من اینجا بود که باید زمینه راحتی همه افراد خانواده را مهیا میکردم. دوتا ازپسرهای بزرگمان که دارای زن و بچه بودن در تهران ماندن و یک دختر بزرگمان هم که دانشجو بود.بنابراین ما با دوپسر دو دختر دیگر باید تا مدتی در این ده زندگی میکردیم تا بتونیم آنچه را که به ناحق در کشورمان اتفاق افتاده و دلیل خیلی تغییرات هم در زندگی ما و هم سرنوشتمان شده بود را به حال عادی بر گردانیم. تاثیر مستقیم این تغییر و تحول بر نحوه تحصیل پسرها داشت که البته سیاوش راهی پیدا کرد که این دو پسر در شهرستان هم جوار شوشتر یعنی دزفول یک دوره فشرده پرورش مرغ گوشتی ببینن و پس از گرفتن مدرک در مرغداری خودمان مشغول به کار شدند. حدود یک سال طول کشید تا یک سالن هزار وپانصد متری احداث شد و در گوشه دیگری از این زمین یک پلان مسکونی با سالن و آشپز خانه و دو اطاق خواب و سرویس بهداشتی هم ساختیم و اما کار من بسیاررسخت شده بود باید هر روز برای خرید مایحتاج به شهر میرفتم و مواد غدایی و نان تهیه میکردم تا بتونم همسرم و بچه ها را از گزند گرسنگی دور کنم و در عین حال با نداشتن ماشین لباس شویی روزانه لباس زیادی باید شسته میشد. نظافت و بهداشت یک خونه ای که از هر گونه لوازم معمول عاری بود. خیلی مشکل وطاقت فرسا بود ولی چه کسی میتونست منو قانع کنه که برای آینده ا ز دست رفته فرزندانم آرام بنشینم و فقط تماشگر باشم. همه روزه باید قبل از آمدن هر سه مرد خونم، با یک گاز پیکی آب گرم تهیه میکردم و در یک گوشه اطاق اضافی که از آن به جای آشپز خانه استفاده میکردم با گذاشتن یک کرسی و لوازم حمام آماده پذیرایی از آنها باشم که تنی به آب زده و خود را از خاک و خل و گرد و غبار ساختمانی آسوده کنن چون فردای آن روز باید ادامه میدادن. بماند شاید گفتن این مطالب لطف چندانی نداشته باشد ولی برای شخص خود من چنان درس عبرتی شد که بدانم پس از پایان این همه زجر و زحمت خودم و خانواده کوچکی که جانم به جانشان بسته بود چه باقی ماند چون دستی تهی دلی شکسته و شناخت دزد قافله که از بطن دل مردم وطنم سر بیرون آورد این چنین سالهای جدایی من را از خوشبختی واقعی که داشتم فراهم کرده بود اما من بیدی نبودم که با این بادها بلرزم. حالا شش سال بود که دراوج توانمندی و سعادت با سر به زمین خورده بودم اما نیرویی بنام عشق چنان مرا گستاخ کرده بود که حتی با دیو زشت این سر نوشت طی این مدت جنگیده بودم پس سزاوار نبود به عقب بر گردم و کمر همت را قویتر بستم. بعد از انجام کارهای سخت و دشوار خونه بعد از صرف نهار دو تا دختر را آماده میکردم و به آنها میگفتم باید بریم سر زمین وکمک پدرتون بکنیم با اینکه این دو تا بچه پنج ساله و هفت ساله بودن چنان خوشحال میشدن که گویی من گفته بودم بریم پارک بازی کنید البته آن زمین و آن فضا چندین برابریک پارک زیبایی داشت و لوازم عجیب اطراف این محل زمینهای کشاورزی بود که در آن فصل از سال، همه سبز از کشت گندم و زمینهای دور و بر آن مملو از گلهای وحشی شقایق بیشتر مواقع به آنها یاد داده بودم که قارچ چگونه سر از زمین بیرون میکشد و آنها شناخته بودن چند روزی یک بار سبدی پر از قارچ طبیعی که در آن زمین زیاد بود بخصوص هر روز پس از بارانهای بهاری! و این سر گرمی جالبی بود می چیدن و با خوشحالی میگفتن مادر برای ما شام از این قارچها درست کن. شاهین و بودی و تخ تخ که سگهای دست پرورده پسرها بودن ساعتها با این بچه ها بازی میکردن. چیدن سبزیهای خودروی طبیعی مثل بن سیر و تره کوهی هم یک نوع سرگرمی دیگه بود خلاصه تا آنها مشغول بودن من هم به کمک سیاوش میرفتم.

  سال‌های جدایی - قسمت 23

یک روز تا غروب آفتاب صد و پنجاه تا آجر را جا به جا کردم. توی اون محل به سختی میشد کارگری گیر آورد که بیکار باشه و این کارها را برای ما در قبال مزدی که میگرفت انجام بده چون اغلب کشاورزی داشتن و بیکار نبودن و چقدر زندگی کردن در کنار کسی که تو او را و او ترا عاشقانه دوست دارد لذت بخش است بخصوص که با دنیایی امید چنان به کمک هم برسید که لحظات سخت و طاقت فرسا هم برایت شادی آورباشد و باور داشته باشی که خوشبختی در داشتن ثروت فراوان و تمامی ابزار آسایش مثل خانه لوکس لوازم گران، پول و طلا و غیره نیست. می تونی با داشتن یک مکان زندگی در یک ده دور افتاده با کمترین امکانات هم از زندگی لذت برد چرا که آن لحظات هرچند جزیی از روزهای زندگی منو او بود. در حین کار سیاوش با گفتن جکهای خنده دار باعث میشد من اصلا احساس خستگی نکنم و پس از انجام دادن کارهای شاق کنار استخری که ازچاهی که دو کیلومتر آنطرفتر در ملک شخصی خودمان پر از آب شیرینی شده بود که حتی در منطقه چندین کشاورز هر چه چاه عمیق زده بودن به آب شور رسیده بود دراز می کشیدیم. وای که چقدر در آن لحظات خدا را هم در کنار خود احساس میکردم. قالیچه ای می انداختم و بساط چای و عصرانه را برپا میکردم و فریاد میزدم بچه ها بیایید غذا حاضراست تجدید قوایی کنیم تا بتونیم ادامه بدیم. خدا میدونه چقدر این روزها من زجر کشیدم و خسته شدم ولی حتی تمامی وجودم هم حاضر به پذیرفتن این اتفاق نبود و تنها احساس من این بود پس از شکست بدی که خوردیم و از هستی ساقط شدیم حالا تونستیم به کمک هم بنیان کاری را بزاریم که میشه گفت اگر بدخواهان بگذارن چندین نسل ما می تونه راحت شغل خودش را داشته باشه و بی دردسر در کنار هم راحت عمری طی کنن. هرگز فراموش نمی کنم که یک روز سیاوش که از بیکاری خسته و افسرده شده بود به یک شرکت نیمه دولتی مراجعه کرده بود و روزومه کاری خود را همراه با در خواست کار را به آنها داد ولی رئیس اون شرکت وقتی چشمش به سیاوش خورده بود و اونو شناخت گفت من فکر نکنم تو بتونی اینجا کار کنی یعنی امثال من نخواهند گذاشت. وقتی پرسیده بود چرا؟ در جواب گفته بود تو درگذشته به اندازه خودت کار کرده و مقامی داشته ای والان نوبت ما پا پتی هاست برو تو یه بیابونی جایی واسه خودت کشاورزی کن تا استخون بترکونی فصل تو تمام شده ….وقتی آن روز دل شکسته و ناراحت اونو دیدم فقط تونستم بگم غصه نخور این پا پتیها چنان مملکتی برامون بسازن که فکر کنم برای آرامش و آسایش خودمون هم شده باید چنین کاری بکنیم ولش کن این آقا عقده خود کم بینی داشته و حالا جایگاه بزور گرفته خود را که دیده فکر میکنه کسی شده. این کشت برداشت بدی دارد و چه بهتر حالا که ما میتونیم در گوشه ای از این آب و خاک آبا اجدادی مان باشیم آرام به زندگی ادامه بدیم و شاید نسل آینده توان اینو داشته باشه که از حق خودش دفاع کنه … البته این گفتگو از بی تفاوتی من نبود فقط برای دلداری او این حرفها را بزبان آوردم و در آن برهه از زمان که تقریبا آب ما را برده بود و تنها دست آویز نجاتمان فقط اون مرغداری بود چاره ای نداشتیم که سکوت کنیم. و اما آنچه که در این سر گذشت مرا وادار میکند از جزعیات گذشته این چنین یاد کنم دلیل خاصی دارد چرا که نسل آینده ما بدلیل اینکه ارتباطش با دنیای گذشته سر زمینمان تقریبا قطع شده کمتر خواهد دانست که زندگی ما افراد دهه چهل وپنجاه چگونه بوده و مقایسه آن با زندگی مکانیزه فعلی و دنیای مجازی که فرصت سرخاراندن به آنها نمی دهد تمایلی داشته باشن بدانن گذشتگان آنها چگونه زیستن تا بتونن هم خود بخورند و هم برای دیگران بگذارن. شاید مفید افتد و کسی یا کسانی پیدا شوند که از سیستم زندگیهای گذشته آنچه که زندگی را آسانتر و لذت بخش تر میکرده برای این نسل عجول الگو برداری کند و اصلا این خود مبدع یک نوع زندگی قدیم جدید بشود و هزاران پند و اندرز از میان این سختیها و لذت بردنها به در آید وگوش شنوایی آنرا سر لوحه یک زندگی جدید قرار دهد و دوباره مثل آنچه بر دنیا گذشته و همیشه ساختار زندگی انسانهای روی کره زمین در حال تغییر وتحول بوده و هست چرا که عجیب دنیا در حال حاضر با سرعت به سمت و سویی میرود که می توان عجله دیوانه وار آنرا در وجود انسانها حس کرد. تمامی حرکات عاطفی فیزیکی عملی ووو.. همه تحت و شعاع علومی قرار گرفته که بشر را بیشتر به رباط شبیه کرده. نا گفته نماند در این قضاوت من حتما هستند انسانهایی که واقعا بدنبال زیباییهای زندگی گذشته ما باشند ولی کمتر دیده میشوند.

  سالهای جدایی - قسمت 8

به هر حال شرط زندگی این شده بود که تکیه گاه هم باشیم و از هم جدا نشویم دلیل آنهم این بود که همسر من معتقد بود زندگی جمعی زودتر ما را به مقصد میرساند ولی ای کاش من از اول این را میدانستم که قراره افراد تازه وارد به زندگی من و فرزندانم تغییراتی در نوع فرهنگ خانوادگی و شکل زندگی ما ایجاد کنند و آمادگی داشتم که از این گروه تازه وارد صدمه نبینم .. اما افسوس و حالا دنباله ماجرا .. زندگی من و سیاوش و چهار فرزندی که همراه خود برای ترمیم و بازسازی ویرانه آنچه به جا مانده از جنگ و انقلاب در شهرستان شوشتر ادامه داشت متعادل با فرهنگ من نبود. گروه جدیدی که به آن اشاره شد کمی نیاز به توضیح داره که خواننده این سر گذشت با آنها آشنایی پیدا کند و اما.. عروس اول که همسر پسر بزرگمان و فرزند اولمان باشد مینا خانم بود که اصالتن ترک زبان و از خطه ساوه از خانواده ای که کیلومترها فرهنگشان با ما که خوزستانی بودیم تفاوت داشت و در همسایگی ما بودن و در اثر رفت و آمد با این خانواده گویا پسرم از این دخترخانم خوشش آمده و چو ن با من چندان رو دربایستی نداشت اول به خود من گفت و من هم با سیاوش در میان گذاشتم. او هم گفت من هم موافقم و خلاصه طی دو ماه مراسم عقد و ازدواج آنها صورت گرفت. ناگفته نماند پسرم سربازی نرفته بود و آنچه مسلم بود شغل آینده او هم مشخصا در مرغداری پدرش. این عروس خانم با خودش اصولات جدیدی را به خانواده ما وارد کرد که اکثرا آنها برای تک تک ما نامتعارف بود و زمان برد تا بدونیم قصد و مرام او و خانواده اش از انتخاب ما و پسرمان چیست.

در همان سال اول مادر او شروع به دخالت در زندگی پسر ما و دخترش کرد و در اول کار می گفت دختر من نباید حالا حالاها باردار شه و ما مجبور شدیم در این مورد کلی کلنجار بریم که بابا این یک مطلب خصوصی بین زن و شوهر هست و ما هیچ یک حق دخالت نداریم ولی تا آمدیم آنها را قانع کنیم عروسم باردار شد. اما مادر عروس که دست بردار نبود شروع کرد رفتن زیر پوست دامادش که تو باید بری سربازی شاید در آینده نخواستی با پدرت کار کنی و در آن بحبوحه جنگ پسرم را وادار کردن که بره سربازی و متاسفانه حالا که او پدر و مادر جدیدی پیدا کرده بود فراموش کرد که پدر و مادرش چه خواسته ای دارند و آنچه مسلم بود حرف زن و خانواده او مقدمتر بود. به هر حال چند ماه بعد با داشتن زن باردار راهی جبهه جنگ شد و رضایت مادر زن جلب شد. اونو به کرمان وسپس پادگان سروران کردستان فرستادن. بماند که من مادر، طی این دو سال چها کشیدم هر بار با صدای بی موقع زنگ در خونه می مردمو زنده میشدم تا بدونم کیه و چه خبری آورده. همه میگفتن مادر چرا اینقدر میترسی خبری نیست .. ولی این دل بیچاره من که پر از درد و رنج بود مگه حالیش میشد! این زمانی بود که سیاوش در اهواز مشغول خرید زمین وگرفتن مجوز بود و من با بچه ها تو خونه فردیس بودم و از راه خیاطی کردن امرار معاش می کردیم تا تکلیف مرغداری معلوم بشه. عروس باردار در کنارم و دو پسر محصل یک دختر دانشجو. و حالا کار قشنگ خدا را ببینید. در حینی که من سخت پیش گیری میکردم مبادا بار دار بشم سفرهای ماهیانه سیاوش از خوزستان به فردیس کار دستم داد. میدونم تعجب داره و کار کار ما بود. خدا هم مقدر کرد هم زمان با عروسم منکه در سن سی و پنج سالگی بودم نمی دونم چی شد که یک دفعه احساس کردم برای ششمین دفعه باردارم .. وای خدای من چطور این خبر تو فامیل پخش شد و همه تعجب کردن بماند ولی سیاوش از خوشحالی بقولی پاش به زمین نمیرسید. وقتی فهمید دقیقا حرف مادرش را زد خانم چی شده کار بدی که نکردی خدا داده نگرفته که شکرش. ولی برای کسی باور کردنی نبود که هر دفعه خبر بارداری منو می فهمید گویی تازه بچه اولمون داره دنیا میاد.

  آشنایی با اضطراب نوجوانی و فنون خودیاری در مدیریت آن - قسمت دوم

در واقع زود ازدواج کردن زمانهای گذشته این خاصیت را داشت و ما چون جوان بودیم گویی دنیا از ما توقع داشت و ما باید همیشه به فکر یک موجود کوچک دیگر در جمع خانواده می بودیم. به هر حال بهانه خوبی برای سر زنده بودن و احساس جوانی و ابراز عشق خالصانه بود. نمودار یک خانواده پایدار و زندگی دوست داشتنی. هر سال یک فرزند و نوزاد جدید بود این هم خودش یک نوع دل گرمی به زندگی محسوب میشد. من آنقدر مشغول رتق و فتق زندگی بودم که حتی فرصت نمی کردم مریض بشم یا از کسی گلایه کنم یا غیبت کسی را بکنم. خونه و زندگی و آسایش همسر و بچه ها بزرگترین هدف من بود چرا که سراسر این زندگی عشق بود و محبت نه خیانتی بود، نه هوس، نه نابجایی و نه نافرمانی. ازهر دو جانب زن و شوهر کل زندگی تفاهم بود و توافق. کجای این زندگی زشت بود از نظر من مملو از معنویت و زیبایی بود. در زندگی ما خیلی واقعیتها روشن بود. تزویر و ریایی در کار نبود. من تو بودم تو من! چه صفایی از این بالاتر. با دو ماه فاصله من و عروسم دو نفر به جمع خانواده اضافه کردیم. پسر و عروسم صاحب یک پسر شدن و من دختری به دنیا آوردم.

وجود این بچه گویی جان تازه ای به زندگی ما داد. در این زمان پسرم نه ماه بود که سر بازی را طی میکرد. عروسم در کنار ما زندگی خوبی داشت چون در نبود همسرش هم و غم ما این بود که به او و اولین نوه امان سخت نگذرد.

پسرم در آخرین روزهای سربازیش که در جبهه جنگ بود وکردستان محل خدمتش، یک روز توسط سربازی خوزستانی که او را میشناخت در حالیکه موجی شده و دست و بالش هم پر از ترکش بود به ما تحویل داده شد با برگه ای ازفرمانده محل خدمتش که بدلیل بدی حالش و نبود امکانات در محل او را اعزام کرده بودن به تهران و فقط میتونم در این مورد اینو بگم که واقعا زجری سخت طی مدت درمان این پسرم کشیدم.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان