سرمقاله می ۲۰۲۲ – ابتذال شر

نویسنده: شهرداد خبیر

شهرداد خبیر

بینی کلئوپاترا و آنتونی

قد پوتین و کودکان اوکراین

“اگر بینی کلئوپاترا کوچکتر بود، چهره تاریخ تغییر می کرد!”

بلز پاسکال

قصدم بازگویی تاریخ نیست. ماجرای عشق آنتونی به کلئوپاترا و تاثیر آن در سرنوشت امپراتوری روم و در نتیجه جهان را همگان دانند. گویند نقش بینی نسبتا درشت کلئوپاترا در چهره زیبای او در این عشق بسیار اثر گذار بود. طبق معیارهای زیبا شناسانه آن زمان (برعکس اکنون ) اینگونه بینی جذاب تر می نمود. آنچنان که آنتونی سردار مدعی حکومت روم، به جای بسیج لشگر و تمهیدات جنگ با رقیبان خود به ویژه اوکتاویان (برادر زن شرعی خود ) در اوج جنگ های داخلی امپراطوری، بعد از اولین ملاقات با کلئوپاترا در اسکندریه (مصر) در دام زیبایی او افتاد و دو سال سرنوشت ساز را به خوش گذرانی با او سپری کرد و در نهایت در نبرد با اوکتاویان رقیب اصلی خود شکست خورد و خودکشی کرد و تاریخ مسیر دیگری را پیمود. مسئله اساسی نقش عوامل شخصی و بی اهمیت یا اتفاقی در بروز رویداد های بزرگ تاریخی است که پاسکال به این شکل آن را صورت بندی می کند که اگر این بینی کوچکتر بود افزون بر تغییر در زیبایی چهره، چهره تاریخ نیز دگرگون می شد و چه بسا زندگی و جان بسیارانی که حداقل در کوتاه مدت، بازیچه بازی گوشی و بازیگردانی تاریخ است.

pastedGraphic_1.png

آن دخترک ازرق چشم: در سال های دور جنگ، پس از آن شکست عاطفی و پیامدهای ناگزیر آن به ویژه از دست دادن خانه و کار و مهاجرت به تهران و سرباری در خانه پدری، نومیدی و افسردگی سراسر وجودم را گرفته بود که موشک باران تهران هم مزید بر علت شده بود. در آن سالها مادر بزرگی داشتم شیر زن و پاکدل زاده بوشهر(وه اردشیر نام کهن آن) با همان سادگی وگرمی مردم جنوب، هیکل مند و سنگین که پس از آغاز جنگ و گریز اجباری خانواده پدری ام از آبادان، در سالهای پایانی عمرش با آنها زندگی میکرد. بستری داشت از یک تشک و یک پتو و بالش مندرس که مال خودش بود روی زمین درگوشه اتاق. تنها برای دستشویی بسختی از آن برمی خاست و می خزید تا به مقصود. تمام دارایی اش کیف پولی و شانه ای چوبی دو سر دندانه و سرمه دان اش بود که آنها را طبق احتیاط تاریخی و ترس از غارتگران؟ در زیر بالش اش پنهان کرده بود. هر صبح پس از انجام امور بهداشتی بشیوه ای سخت، گیسوی حنازده اش را با آن شانه چوبی به زیبایی و آرامش می شانید و چشمان بیفروغ در انتظار مرگش را، سرمه میکشید و به من درس روحیه زندگی بخش خاص زنان را می داد. سرنوشت من جوان و آن پیرزن از اسب افتاده! در آن شرایط با هم و مثل هم، بهم گره خورد بود… 

  سال‌های جدایی - قسمت 21

ایام نوروز بود و همه خانواده پدری ساکن در خانه ای ۴ طبقه از ترس موشک باران تهران را ترک کرده و بی بی (مادر بزرگ) را به عنوان عیدی برای من جا گذاشته بودند. حفاظت از او تنها چاره گریز من از احساس نومیدی ناشی از بیهودگی وجودی در آن شرایط بود. شبی تلخ و بی پایان، …. ترس از موشک و بیخوابی و اضطراب از فردا. سرانجام صبح شد رفتم تا برای بی بی از نانوائی سر کوچه نان سنگک بگیرم. به صف شدم. دخترکی هم با لباسی سفید که جلیقه قرمز رنگ برآن پوشیده بود با موهایی بور، لَخت آویخته تا زیر شانه ها، کیف و سفره نان بدست، ۵ یا ۶ ساله جلوی من بود. نانش را با سفره اش زیر آن گرفت تا آن دستهای کوچک نسوزد. سپس آنها را بر روی میز کناری گذاشت و با تأنی و آرامش در سفره پیچید و در کیف گذاشت و روان شد. نوبت من شد و نان و ریگ های داغ بدجور دستم را می سوزاند. از کنار او به سرعت گذشتم در حالیکه با حرکات احمقانه دست می خواستم سوزش محتوم این دست را در چرخه ای معیوب با انتقال به دست دیگر تکرار کنم! …..

فریاد از تداعی و فغان از دهشت نهفته در آن ویدئو که همین اواخر دیدم…. کانالی کنده، در عمق و در طول آن ده ها انسان دست بسته از پشت، با چشمان باز، چرخان در گودی حدقه و جستجو گر، و بولدوزوری در بالا که با ریختن خاک به عزم زنده به گور کردن آنهاست و تلاش مذبوحانه این نگونبختان که چون حیوانات، درسکوت و با ترسی پنهان در پشت نقاب تظاهر به شجاعت مردانه (شاید بفکر تسکین زن و فرزند و پدر و مادر خود در زمان انتشار این ویدئو در اینترنت پس از مرگ خود بودند!) برچهره، بسوی انتهای کانال می خزیدند، تا شاید چند ثانیه بیشتر نفسی گرفته و دیرترخفه شوند. دوغایت بی نهایت و توضیح ناپذیر از دو غریزه وحشی: عشق به حیات و دیگری شهوت سیری ناپذیر ارضاء احساس قدرت توسط اعمال خشونت و سبوعیت نسبت به فرو افتادگان.

  سال‌های جدایی - قسمت 26

آری سیری ناپذیر چون مغزگساری آن دو اژدها بر دوش اژی دهاک(ضحاک)! 

پس از سالها دقت در مفهوم زندگی و دلخوشی به پاسخ دنیای متمدن و حقوق بشر به این پرسش، در این صحنه، آشکارا پاسخ داروینی- تنازع بقارا- از پس ماسک فریبکارانه شعارهای زیبا دریافتم…. 

فریاد از تداعی! یادم به فیلمی از تیرباران زنان و مردان لخت یهودی در کانالی در لیتوانی به دست نازیها در سال ۱۹۴۱ افتاد با همین مضمونِ گور دسته جمعی بی درد سر، بسیار وحشتناک، اما حداقل عنصر انسانیت با تیر خلاص بعد از تیر باران این بیچارگان خود را نشان می داد که توسط جلادان به قصد رهانیدن آنها از مرگ تدریجی اعمال میشد…..با پوزش کمی باید درنگ کنم …..توان نوشتن در من نیست….. ای آنکه این خط را اکنون می خوانی بدان که قطره اشکی ازمن بر آن چکیده! این دیگر در اثر تداعی نیست. ناشی از ویدیوئی است از شکنجه یک خانم برهنه شده اوکراینی توسط ارتش پوتین! وحشی گری در قلب اروپا ! واکنش من از تماشای درد دیگران !……. صدایم زد صدای یک فرشته کوچک با اتکاء به نفسِ مادرانه، مادری که رنج فرزندش را تاب نمی آورد! چون متانت و صلابت مریم مقدس و مادرِ حسنک وزیر، زمان دیدن فرزند بر صلیب دار..

متوجه به او شدم. به چشمانش نگریستم آبی تیره با مردمک سیاهِ سیاه! با سرزنشی که میکوشید محبت خود را در لحن آن پنهان کند پرسید: چرا چیزی با خودت نیاوردی؟ چونان آن پیر مجرب که سر بهوائی جوانی را تجربه کرده و عادی می انگارد منتظرجواب نماند؛ فرمان داد تا نان را به او بسپرم. اطاعت کردم و آنرا در کیفش کنار نان خود گذاشت و خانه ام را پرسید. با انگشتانِ گیج انتهای کوچه را اشاره کردم. بیست متری فاصله بود بسکوت تا خانه مرا رساند. اشتیاق شنیدن صدایش داشت دیوانه ام میکرد تا …. مامانت خانه هست؟ سرتکان دادم..

  پیر جوان دل

گفت زنگ بزن!  نان را که مانند دیشبِ من، گرمایش را از دست داده و افسرده شده بود به منِ اینک منگ ولی امید دارداد و رفت و رفت و رفت تا اعماق وجودم تا به امروز. 

همیشه به این نظر لایبنیتس به سخره فکر میکردم که- خداوند از تمام جهان های متعدد ممکن، بهترین و زیبا ترین جهان را برگزیده و آفریده! ای کاش آن بیست متر، بیست سال طول کشیده بود تا در کنار این فرشته می بودم که چشمان آبیش بیست سال نوری عمق داشت یعنی بسیار دورتر از ستاره سیروس یا شباهنگ (شَعرای یمانی) این درخشانترین – بقول حافظ – کوکب هدایت در شب سیاه! و دوباره بیاد لایبنیتس می افتم که به ناحق در سایه نیوتون در محاق است.

 اگر فردوس بر روی زمین است اینجاست، اینجاست (در حضور کودکان)…  خبر، وجدان بشریت را می لرزاند : ۱۶۰ کودک اوکراینی در تجاوز روسیه به اوکراین کشته شده اند و آن فردوس یا بهشت اینک به دوزخ بشریت تبدیل شده. 

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان