نویسنده: مینو کسائیان
شخصی كه دچار بیماری گِلخواری بود، به دكّان یك عطّار رفت تا مقداری قند بخرد.
عطّار به آن شخص گفت:” اگر میخواهی از من قند بخری، بدانكه سنگ ترازوی من از گِل است.”
گِلخوار گفت:” برای كار مهمّی به قند نیاز دارم، سنگ ترازویت هرچه میخواهد باشد.” و با خود گفت:” در نظرِ آنكس كه گِلخوار است، سنگ چه ارزشی دارد؟ گِل از طلا هم بهتر است.” سپس به عطّار گفت:” اگر تو سنگ ترازو نداری و از گل به جای سنگ استفاده میكنی، این خیلی بهتر است، زیرا از جان و دل آن را دوست میدارم.”
عطّار برای وزن كردن، به جای سنگ، گِل در ترازو نهاد. سپس با دست قند میشكست كه به وزن گِل، در كفهی دیگر ترازو قرار دهد. چون قندشكن نداشت، مدّتی تأخیر كرد و مشتری را آنجا منتظر گذاشت. درحالیكه عطّار ظاهراً حواسش پیش قندها و رویش طرف دیگر بود، گلخوار با بیصبری و پنهان از چشم عطّار، شروع كرد به دزدیدن گل.
گلخوار درحالیكه داشت با ترس و لرز مقداری از گل را در ترازو میدزدید و میخورد، پیش خود میگفت:” نكند الآن عطّار برای آنكه مرا بسنجد كه دزدم یا نه، به من نگاه كند.”
عطّار كه مردی هوشمند و زیرك بود متوجّهی دزدی آن گلخوار شده بود، امّا خود را عمداً سرگرم نشان داد تا او بیشتر گل بخورد و وزنِ گلِ ترازو را سبكتر كند و در نتیجه قند كمتری به او تحویل دهد؛ و در دلِ خود گفت:” ای گلخواری كه از فرط خوردن گل، چهرات زرد و پژمرده شده، از این گل بیشتر بدزد. اگرچه ظاهراً از گلِ من میدزدی و میخوری، امّا در واقع داری به خود زیان میزنی. تو به سبب نادانی از من میترسی، امّا من میترسم كه تو كمتر گل بخوری. اگرچه به ظاهر مشغول به كارم هستم، امّا آنقدر احمق نیستم كه تو بتوانی از من بهرهكشی كنی. چون قند را پس از وزن كردن به دست بگیری، خواهی دانست كه چه كسی نادان و بیخبر است.”
ای سالك، مانند پرندهای مباش كه دل در گروی دانههای دنیوی نهاده؛ چون هرقدر نسبت به شهوات نفسانی توجّه داشته باشی، به همان نسبت دنیا تو را میفریبد و به بند میكشد. اگر از راه چشم و با نگاهی ناپاك، لذّتی میبری، مگر نه اینست كه به خودِ حقیقی خویش زیان میرسانی؟ نگاههای ناپاك، مانند تیرهای زهرآلودی است كه از راه دور پرتاب میشود و بر جسم آدمی مینشیند و او را به هلاكت میرسانَد؛ و هرچند نگاه ناپاكْ میلِ تو را میافزاید، امّا صبر و صیانت نفس تو را كم میكند.
ای اسیر دنیا، تو درحالیكه با غل و زنجیر دنیوی بسته شدهای میگویی:” من فرمانروای كلّ جهانم.” ای بندهی این دنیا، روح تو در زندان ظواهر محبوس است، پس تا كی میخواهی خود را حاكم و آقای جهان بدانی؟ آخر چهقدر مَنَم منم میزنی و خود را از بادِ غرور پُر میكنی و عمر گرانقدرت را در راه این اوهام صرف میكنی؟!
* * *
مولانا این حكایت را آورده تا نقد حالی باشد برای دنیاخواهان و شهوتپرستانی كه خور و خواب و عشرت مادّی و لذّت نفسانی را بر شیرینی حظِّ معنوی و ذوق روحانی ترجیح میدهند، و خلاصه روح و جان را فدای حیات مادّی خود میكنند.
در این حكایت «گِل» كنایه از لذّات مادّی، « قند» كنایه از لذّات معنوی، «گِلْخوار» كنایه از طالبان لذّات دنیوی، و «عطّار» كنایه از عارفانِ خدا است كه قندِ معارف را به طالبان میدهند. باز میتوان عطّار را كنایه از حضرت حق دانست كه آدمیان را در انتخابِ گل (= لذّات نفسانی) و یا قند (= معارف و كمالات الهی) اختیار میدهد.
اهل هوی به سوی نفسانیات دست میبرند و پیش خود خیال میكنند كه زیرك هستند و بهترین و راحتترین چیز را به غنیمت بردهاند؛ غافل از آنكه در نهایت، زیانكار خواهند بود.