فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۱۳

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل سوم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

داستان گرفتار شدن نوذر به دست افراسیاب از شاهنامه:

با رفتن قارن به سوی سپاه دشمن، نوذر نیز دمان به سوی توران روی نهاد و از آن سوی، افراسیاب نیز سپاهی گرد کرد و تازان سوی نوذر شتافت و او و دیگر نامداران لشکرش را گرفتار نمود:

خـود و نـامداران هـزار و دویست
تو گفتی که شان در جهان جای نیست

بســی راه جستند و بگـریختند
بــه دام بــلا بـر بـاویختند

پس از به دام افتادن نوذر، شاه توران دستور داد که در پی قارن باشند تا مبادا در این میان از چنگ شان بگریزد، اما نزدیکان خبر رفتن قارن پیش از این و کشته شدن بارمان توسط او را به شاه دادند. افراسیاب که از کشته شدن بارمان بسیار آشفته بود «ویسه» را از مرگ پسر آگاه کرد و او را به خونخواهی فرزند وادار نمود. اما ویسه که خود از قبل فرزند را افتاده در خاک و خون دیده بود، با چشمانی پر از اشک و دلی پردرد راهی سرزمین ایران شد.
از آن طرف قارن با آگاهی از خونخواهی ویسه و لشکرکشی او و دیدن ساز و آلات جنگی آنان، دانست که از این پس دنیا به کام افراسیاب خواهد بود و خود در این میدان جایی نخواهد داشت. سرانجام جنگ با آواز ویسه آغاز شد و هر یک از سپاه دو لشکر بـا هـم در آویختند و دریایی از خون به راه انداختند. ویسه که در میان آوردگاه، سرگشته و حیران مانده بود، با دیدگانی پر آب، به سوی افراسیاب روی نهاد.

داستان کشته شدن نوذر به دست افراسیاب از شاهنامه:

قارن که در میدان نبرد، نامداران و پهلوانان بسیاری از سپاه توران را هلاک نموده بود، سبب شد تا افراسیاب چاره کار در آن بیند که خون نوذر را در زندانی که بدان گرفتار است، بریزد! نوذر سپهدار نیز که از قصد شاه توران آگاه شده بود، دریافت که روزگار او به سر آمده است و چنین شد و در اندک فاصله ای او را خوار و برهنه، از خیمه بیرون کشیدند و نزد افراسیاب آوردند و شاه گردن نوذر بزد. آغریرث هوشمند، همان برادر دانای افراسیاب، با دیدن آن وضع، به خواهشگری نزد برادر آمد و کشتن و به بند کشیدن عده ای پهلوان سرافراز آن هم بدون ترک و جوشن و چنین گرفتار در دام دشمن را کاری ناپسند شمرد و از او خواست تا آنان را بدو سپارد. افراسیاب که از زاری و خواهش آغریرث دلش نرم گشته بود، جانشان ببخشید و خود، ساز رفتن به سوی ایران نمود و با وارد شدن به ایران تاج کیانی بر سر نهاد.

  سالهای جدایی - قسمت 30

داستان آگاهی یافتن زال از کشته شدن نوذر از شاهنامه:

چون خبر کشته شدن نوذر و تیره و تار شدن تخت شاهنشهی او به طوس رسید، دو پهلوان جامه چاک و بر سر زنان، سوی زابلستان آمدند و آن ماجرای پرسوز و گداز با زال در میان نهادند. زال که از آن خبر، سخت غمگین شده بود، سپاهی گرد آورد و به سوی «ساری» رهسپار شد. از سوی دیگر به آغریرث پیغام رسید که هم اکنون سپاهی از ایران با دلی پر از خشم به کین خواهی نوذر خواهند آمد، و آن فرستاده به اغریرث هشدار داد تا تمامی به بندکشیدگان نوذر را رها سازد و جانشان نجات بخشد، اما اغریرث می دانست که با رهایی زندانیان افراسیاب را با خود دشمن خواهد کرد، بنابراین چاره دیگری ساز کرد و بر آن شد تا به محض آمدن زال و لشکرش نزدیک ساری، همه آنها را از بند آزاد نماید.

داستان کشته شدن آغریرث به دست برادر از شاهنامه:

پس چنین کرد و نزدیکان نوذر را از بند رهانید، اما شاه توران از کار او آگاه گشت و بر وی سرزنش های بسیار نمود:

نفرمودمت گین بدان را بكُش
نگهداشتن شان نشاید ز هُش

سر مرد جنگی خرد نسپرد
که هرگز نیامیخت کین با خرد

اما اغريرث پاسخی سخت به شاه داد و از او خواست تا به سبب آن گفتار، شرم بسیار کند و بداند که دست فلک بر بدی دراز است و اگر بر کسی بدی روا می دارد، به یقین سزاوار او خواهد بود. افراسیاب چون سخنان آغریرث بشنید، چون پیل مست بر آشفت و پاسخش با شمشیر بداد و پیکرش به دو نیم کرد:

میانِ برادر به دو نیم کرد
چنان سنگدل ناهشیوار مرد

داستان پادشاهی «زوطهماسب» که پنج سال بود از شاهنامه:

پس از کشته شدن نوذر به دست افراسیاب و پس از جنگی خونین بین دو لشکر ایران و توران، زال بر آن شد تا پادشاهی از بهر ایران برگزیند. پس شبی با افراسیاب به گفتگو نشست و بدو گفت که اگر چه وی روانی روشن و بختی بیدار دارد، اما رواست تا یکی خسرونژاد بر ایران پادشاهی کند. در عین حال اگر چه شاید طوس نیز سپاهیان و گردان فراوان دارد و دارای فر و شکوهی بسیارست، اما تاج و تخت زیبنده او نیست. از این رو موبدان را فراخواند و با آنان به شور نشست، عاقبت بر آن شدند تا از نژاد فریدون یکی را برگزینند و در این بین کسی را سزاوار تر از «زوطهماسب» ندیدند:

  آداب فرهنگی و آیین ملی در ایران باستان – قسمت 31

ندیدند جز پور طهماسب زو
که فرگیان داشت فرهنگ گو

سپس قارن به همراه یکی از موبدان، سپاهی گرد کردند و مژده پادشاهی نزد طهماسب بردند و یادآور شدند که رستم دستان و همه لشکریان تنها او را شایسته پادشاهی دانستند، طهماسب نیز با شادی بسیار از آن خبر نزد زال آمد و در حضور او بر تخت فریدون نشست. بدین ترتیب طهماسب پنج سال بر تخت پادشاهی نشست و طی این مدت در جهت آبادانی کشور کوشید، وی مردی کهنسال و هوشیار بود که هرگز از یاد ایزد منان غافل نماند، از این رو با آمدن خود، سپاهیان را از هرگونه بدی و کژی برحذر داشت تا کسی به ناحق گرفتار و یا کشته نشود. بر این نیز چندی بگذشت تا آن که خشکسالی بر همه جا چیره گشت و تنگی و قحطی همه جا را فراگرفت:

همان بد، که تنگی بد اندر جهان
شده خشک و تشنه گیاه را دهـان
نیامد هـمی زآسمان آب و نم
هـمـی بـر کشیدند، نان با درم

به دنبال خشکسالی، لشکریان ایران و توران، پنج ماه را در شرایط ناگواری به سر بردند، اما چون راهی برای گریز از آن نیافتند، به این یقین رسیدند که قحطی و بدبختی به وجود آمده، نتیجه بدی و شرارتی است که خود مرتکب آن شده اند و اکنون این بلای آسمانی بر سرشان فرود آمده است. پس فرستاده ای نزد طهماسب روانه کردند و خواستار صلح و آرامش شدند و چنین یاد کردند که در این سرای سپنج هیچگونه بهره ای جز درد و رنج و اندوه نبرده اند، بنابراین بهتر آن است تا نامداران دو لشکر کین خواهی و دشمنی را از سر به در کرده و آرامش و صلح را به جهان بازگردانند:

نشستند با صلح و گفتند بـاز
که از کینه با هم نگیریم سـاز

در پی آن پیمان، زوطهماسب، لشکر را به سوی سرزمین پارس روانه کرد و زال نیز رهسپار زابلستان شد، و بدین ترتیب همگی از جنگ و ساز و پیکار، بر آسودند و جهان را به یکباره به سان نوعروسی جوان نمودند. زوطهماسب نیز پس از بازگشت لشکریان خویش، بزرگان را گرد کرد و فارغ از هرگونه کینه و نفرین، در هر سو جشنی به پا کردند و بر دادار جهان آفرین سپاس گفتند. اما زمانه گویی تاب تحمل آن همه عدل و داد را بر جهان نداشت و در پی آن بود تا او به چنگال شیر گرفتار آید، چنین شد و پس از اندک زمانی، طهماسب بهار عمرش به هشتاد و شش رسید و پژمردیدن آغاز کرد.

  فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی - قسمت 9

داستان پادشاهی گرشاسب که نه سال بود از شاهنامه:

طهماسب پسری داشت گرشاسب نام، که پس از مرگ پدر، طبق آیین همیشگی، بر تخت نشست و تاج شاهی بر سر نهاد، اما او نیز پس از نه سال درگذشت و تخت و کلاه کیانی، بار دیگر بی نصیب از پادشاه ماند. پشنگ (پدر افراسیاب) چون چنین دید، نامه ای به فرزند نوشت و از او خواست تا بلافاصله به ایران رفته و بر تخت نشیند. در این میان، پشنگ خود چندان رغبتی برای پادشاهی نداشت، چراکه هنوز از مرگ فرزند دیگرش (اغريرث) که ناجوانمردانه به دست برادرش کشته شد، آشفته بود. از این رو به افراسیاب زنهار داد که هیچگاه اجازه دیدار پدر را به سبب کردار زشتش ندارد، چرا که با خودخواهی محض، خون برادر بی گناه خویش را بر زمین ریخته بود و اکنون اگر او زنده بود، بی تردید، شایسته پادشاهی بود، اما با کشته شدن او، تنها افراسیاب بود که می توانست اندیشه پادشاهی در سر بپروراند. پس لشکری مهیا کرد و رهسپار ایران شد. از آن طرف، عده ای به زابلستان رفتند و به درشتی با زال سخن ها گفتند و چنین عارض شدند که از وقتی سام پهلوان رفته و پهلوانی اش به فرزند (زال) رسیده، کسی روی خوش در این جهان ندیده است و اکنون که کار از کار گذشته، اگر او چاره می داند، سپاهی فراهم آورد و به سوی توران لشکر کشد. زال که با دقت به سخنان آنان گوش می داد، به خوبی می دانست که در وی هیچ قدرتی برای جنگیدن نمانده است و به دلیل کهنسالی که بر وی مستولی گشته، پشت پهلوانی او اینک خمیده شده و تابی برای رزم ندارد. پس به رستم دستان و جنگاوریهای او اشاره کرد و از آنان خواست تا اسبی پیلتن برای فرزند پهلوانش مهیا سازند و سواران جنگی بسیاری همراه او گسیل دارند و بدین ترتیب آنان را شاد و امیدوار، روانه مهیا ساختن ابزار و آلات جنگی برای رزم با تورانیان نمود.

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.

ادامه دارد…

بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان