سال‌های جدایی – قسمت ۲۸

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

هرگز به خواری همنوع خود راضی نیست. با شناخت نحوه کار این ارگان هم تصمیم گرفتم بطور کل کناره گیری کنم تا شاخم به شکم کسی فرو نرفته چون من در عین حال باور دارم خدایی که هست و ناظر بر اعمال مخلوقین خود میداند چه زمان آنها را رسوا کند. بنابراین روز بعد به اداره رفتم و با رئیس آن اداره صحبت کرده گفتم شما هفته گذشته گفتید بدلیل اینکه پنجاه سال از سنتان گذشته متاسفانه طبق قانون استخدامی کشور من نمی تونم شما را رسما استخدام کنم، حالا اگر خودت تمایل داری داوطلبانه با ما همکاری کنی مشکلی نیست و من در این مدت یک هفته فکرهامو کردم که نمیتونم بعد از این باشما همکاری کنم! در جوابم گفت ولی میتونی برای سرکشی به کارخانه های بیرون شهر بری و از نظر من وجهه بیشتری هم دارد که صد البته تونستم بفهمم داره میگه حداقل آنجا دزدی بیشتری میشه کرد وتو هم به نوایی میرسی! و اما در جوابش گفتم نه خیلی ممنون اگر هم خدمت خدا پسندانه ای بود از بدو تاسیس این اداره در آبادان، من دین خودم را نسبت به شهرم و وطنم ادا کردم و به قول شما در این سن دیگه باید بازنشسته شم و بعد از پنج سال همکاری بدون مزد و پاداش فقط یک برگه تشکر، یک رب سکه آزادی که آن زمان شاید بیست و پنج هزار تومان بود از آنجا خدا حافظی کرده و خارج شدم. 

برای اولین بار پس از ورود به این شهر ستم کش و همیشه مصیبت دیده آنشب سرم را با آرامش بربالین گذاشتم و حس میکردم وجدان بیدارم در عالم رویا هزاران آفرین برایم فرستاد، باز هم سلامت جستم .. ولی در خانه ای که پدر و مرد خانواده بیکار و بیمار بود من میتوانستم جز احساس آرامش به خاطر وجدان بیدار راحت باشم. شکم گرسنه فرزندانم را چه کسی سیر میکرد؟ دردی که صدها زن بی سرپرست و بی درآمد میکشیدن! این فریادهای بی صدا گوش شنوایی نداشت. هر که را میدیدم در حال جمع آوری مالی بود که از بی سامانی این شهر و دیار در حال استفاده است. گذشتم، از همه چیز گذشتم. خسته و اندوهگین به خانه پناه آوردم و فقط تنها امیدم خدا بود و بس! تا اینکه یک روز تلفن منزل به صدا آمد! گوشی را بر داشتم صدایی مرا با نام و فامیلم به گفتگو گرفت و میپرسید منزل خانم .. درست گرفتم ..؟.گفتم بله بفرمایید! پس از اندکی تأمل گفت خانم محترم می تونید تا پیش از ظهر خودتان را به مکان ستاد انتخاباتی آقای ..ق. برسانید؟ پرسیدم از طرف چه کسی دارم دعوت میشم وچرا؟ 

در جواب گفت شما از طریق فرمانداری به این ستاد معرفی شدید ! لطفا برای پاره ای مذاکرات تشریف بیارید به این آدرس. خوب من چون خود را در امنیت کامل میدیدم سریع این دعوت را پذیرفتم و به آن مکان رفتم. وقتی وارد شدم یکی از دوستان همسرم که او را خوب میشناختم آنجا دیدم. بلافاصله بعد از احوال پرسی گفت من خواستم یک پیشنهاد به شما بدم که البته از طرف معاون فرماندار هست. ایشان در انتخابات برای نمایندگی مجلس شرکت کرده اند و من چون شما را خوب میشناسم معرّفتان شدم تا سرپرستی ستاد خانمها را بعهده بگیری این را قبول میکنی؟ و من چون هنوز هم تشنه خدمتگذاری به هم شهریانم بود تصمیم گرفتم به پیشنهاد او فکر کنم. چند ساعتی همان جا حضور داشتم و تا حدودی با نحوه کار کرد و تبلیغات آنها آشنا شدم. بعد گفتم موردی نیست فقط به من شرح وظایف را بدید چون ازبی برنامه بودن میدونم کارم دشوار خواهد شد و اون آقا هم حدود یک ساعتی توضیحات لازم را داد وگفت از فردا رأس ساعت هشت صبح تا پایان انتخابات باید اینجا باشی. و بعد از مراجعه به خونه وقتی سیاوش پرسید موضوع چی بود؟ براش گفتم و او گفت اما من نمی تونم توی چنین مکان شلوغی ترا تنها بگذارم و من چون خیلی به فکر آسایش خاطر او بودم گفتم مهم نیست شما که آنجا دوستانی داری و بیکار تو خونه نشستی توهم هر روز با من بیا! 

  سرمقاله ماه جولای: ابتذال شر - قسمت دوم

قرار را گذاشتیم و از صبح روز بعد زن و شوهر رأس ساعت هشت صبح در ستاد انتخاباتی بودیم و آن دوست سیاوش هم خیلی استقبال کرد وگفت چه بهتر. و اما بیشترین حسی را که ما زن و شوهر داشتیم کنجکاوی بود. هدفمان این بود که شاید بشه یک آدم صالح و درست را به مجلس فرستاد تا بتونه خدمت بیشتری به این مردم و این شهر بکنه چرا که آنها که ما را انتخاب کرده بودن میدانستن در بین مردم و محیط زندگیم دوستدارانی دارم. به هر حال در یک چنین جمعی هم من چندین مورد تقلب و رشوه دادن دیدم ولی باز هم نمی توانستم چیزی را برملا کنم و بازهم سکوت .. ولی اندکی امیدواری و اما این قسمت از سرگذشتم را به این دلیل نوشتم که باید میگفتم چرا و چگونه تنها پشت و پناهم را براحتی از دست دادم و چگونه این درد عظیم جانم را آزرد! چند روزی از زمان تعین نماینده و رای گیری نهایی گذشته بود. آنشب هر دوی ما خسته و بی نیروی بدنی به خانه بازگشتیم من شامی تهیه کردم. وقتی سیاوش را به صرف شام خواندم کمی کسل بود وگفت خانم من امشب شام میل ندارم. کنار تختش نشستم و با او به گفتگو مشغول شدم. تنها زمانی که همه درد و رنجم را فراموش میکردم موقعی بود که در کنارهم گاهی به گذشته ها میرفتیم و با یادآوری خاطرات قشنگمان بهم دلگرمی میدادیم. او با صدایی آرام و خسته به من امید میداد که اصلا غصه نخور! تو خیلی خودت را به خاطر من خسته کردی! هیچ به فکر سلامتت نیستی به خدا روزی صد بار از خداوند تقاضای مرگ میکنم. هنگامی که چهره زیبای ترا پر ازغم میبینم و بیاد روزهاییکه خوشبختی در آشیانه ماجای داشت و دشت زیبای عشق مان پر از گل بود و چشمان قشنگ تو می خندید و نوید آرزوهای بهتر میداد من ازخدا می خواستم که سالها ازعمرم در کنار تو باشم و هرگز آن روزها از خاطرم نمیرود، ای همه کسم! 

و این جمله آخر او در قلب من حک میشد و دلم میخواست هر بیشتر به این عشق رنگ و بویی خاص بدهم، هرگز از یادم نمی رود! چون در شهر زیبای من اثری از شادی و زیبایی سرزندگی گذشته نبود به علت آنکه محیط کارم به شکلی بود که باید حتما حجاب کامل را رعایت کنم و با چادر مشکی و مقنعه حضور  پیدا کنم و همیشه به این فکر میکردم تا وقتی که همه همشهریان و هموطنانم دل خوش و شاد نشوند باید رعایت کرد. چادر مشکی که سالها بود با بدو ورودم به آبادان بسر کردم قسمت بالای سرم به علت زیاد ماندن در آفتاب و فضای باز رنگ باخته و قرمز شده بود و تصمیم گرفتم چون هر دو روی پارچه گرپ چادری یک شکل بود آنرا به اصطلاح پشت و روکنم تا بتونم قسمتی از آن روی پارچه هم چند سال استفاده کنم و دلیل آنهم واضح بود چون من چنان درآمدی نداشتم که آنزمان با صد وبیست هزار تومان یک قواره چادری که از ما بهتران سر میکردن بخرم. در حین دوخت چادر، سیاوش متوجه شد و پرسید: چادری جدید خریدی؟

  سال‌های جدایی - قسمت 25

گفتم فقط دارم آنرا پشت و رو میکنم که به یک باره آه عمیقی کشید وگفت: خدایا مرگ برای من عروسیه! این چه زندگی نکبت باریه که من برای تو درست کردم. امارمن در جوابش خندیدم ورگفتم سیاوش جان آن چنان نماند و این چنین نیز نخواهد ماند. منکه یادم نرفته تا چند سال قبل تو همین شهر تو برای سفارش لباس منو پیش مادام راکلین تو خیابان امیری که مزون داشت میبردی و همیشه تنها زن فامیل وحتی بین خواهران من شیک پوشترین بودم الان هم هیچ اتفاقی نیفتاده و فعلا اقتضای زمان اینست. اصلا غصه نخور و فکر بد نکن! من که از این وضعیت راحت و راضی هستم چرا که دیگه ماشین شخصی نداریم که با آن وضع لباس پوشیدن همه جا حضور پیدا کنم. می بینی که روزها از اولین ایستگاه اتوبوس سوار میشم و تا انتهای شهر میرم، پس این شکلی بهتره. 

قصدم از یاد آوری این خاطره این بود که بگم در آخرین سال عمری که داشت و با هم زندگی کردیم یک روز آمد وگفت: خانم من از فردا میرم توی مرغداری جهاد و مدیریت آنرا در یک مرحله به عهده میگیرم که حدود چهل روز میشه. او کارش را شروع کرد. چهل روزه یک دوره پرورش مرغ گوشتی تمام شد و دریک بعدازظهر پس از اتمام کارش به خونه آمد ولی با دست پر یک بسته کادو را به سمت من گرفته وگفت اونو باز کن! پس از باز کردن کاغذ کادو چیزی را که مشاهده کردم چقدر جالب بود یک قواره چادری مشکی از همان جنسی که واقعا دلم میخواست. با تعجب به او نگاه کردم و پس از تشکر فراوان گفتم ولی سیاوش میدونی که پول این برای امرار معاشمان بیشتر لازم بود. با لبخندی شیرین که رضایت قلبی او را نمایان میکرد گفت نه عزیزم هیچ چیز زیباتر و واجبتر از این نیست که در محیط کارت همچنان زیبا و سرامد جلوه کنی، من دلم این طور میخواست. روز بعد وقتی چادر هدیه سیاوش را بسر کردم و عازم محل کارم بودم او مرا تا درب خروجی منزل بدرقه کرد که البته کار هر روز او بود وگفت امروز دیگه خیلی دلم نمیسوزه که زن زیبای من زیر این حجاب اجباری فقیرانه هم خود نمایی کند و حداقل الان نمای ظاهری تو به شخصیت والای تو می برازد. از او خدا حافظی گرفتم و به سمت محل کارم حرکت کردم ولی آنروز با دل گرمی خاصی مشغول به انجام کارهایم شدم. 

خدا میداند که من و او در این سالها چقدر زجر کشیدیم و من در پنهان به حال زار خودم اشک ریختم ولی تنها چیزی که همیشه به من دل گرمی میداد یک امید باور نکردنی بود و همیشه به خود میگفتم بالاخره اگر چه لنگ لنگان، ولی خواهی رسید و میدانستم این نیرو عشق و ایمان به خدای مهربان در مرحله اول و در دومین حالت عشق پاک و صادقانه ما به هم بود که هرگز از هم ناامید نشدیم و تا آخرین لحظه تکیه گاه هم بودیم. بالاخره یک روز در همین رفت و آمدها به ستاد انتخاباتی چون سیاوش کمی کسل بود گفت خانم شما برو من امروز باید حمام کنم وکمی دیرتر میام. من هم چون قصد داشتم سری به بانک بزنم زیرا دختر دانشجوی من که در تهران دانشگاه میرفت در سالهای آخر دانشگاه توی یک کارخانه حسابدار بود که به من گفته بود: مادر من از ماه های آینده  برای کمک خرجی زندگی شما مبلغی میفرستم که زیاد به تو فشار نیاد. آنروز باید برای دریافت آن پول که واریز شده بود به بانک میرفتم. موقع خروج از منزل طبق روال هر روز سیاوش مرا بدرقه میکرد و من پرسیدم چیزی لازم نداری در بازگشت برایت بخرم؟ کمی مکث کرد و چون بار دوم پرسیدم گفت اگر تونستی امروز تا نزدیک بازار ماهی فروشا رفتی، ماهی بخر. چشمی گفتم و حرکت کردم .. از بانک پول را گرفتم وگفتم قطعا باید ماهی را بخرم و برحسب اتفاق آن روز ماهی مورد علاقه سیاوش توی بازار زیاد بود خریداری کرده و سری به محل ستاد زده به یکی از دوستان گفتم امروز تو وظیفه منو انجام بده، من نمیتونم بیام. سریع خودم را با تاکسی به خونه رسوندم ولی نمی دونم به چه علت هنگام پیاده شدن از تاکسی چنان سرا سیمه بودم که پای من به زمین نرسیده نقش زمین شدم و ماهی بزرگی که در دستم بود یکی دو متر آنطرفتر پخش خاکها شد چنان که راننده تاکسی از پشت فرمان جهت کمک به من پیاده شد و با تعجب گفت چی شده خواهر؟ حالت بد شد. به آرامی از جا بلند شدم و آنقدر در قفسه سینه احساس درد کردم که حتی صدای من از حنجره ام خارج نمیشد و فقط گفتم ممنون خوبم! آرام آرام میرم خونم نزدیکه. 

  سال‌های جدایی - قسمت 14

براه افتادم اما خدایا این چه احساس دلتنگی و فشردگی روح بود که گویی جان از کالبدم خارج شده به هر حال رسیدم و ساعتی بعد سبزی پلو وماهی را آماده کردم و خیلی دلم خوش شد که حداقل امروز هم من می تونم جبران محبت هفته قبل سیاوش را بکنم و به این وسیله بگم که منهم خیلی به فکر او هستم، چرا که مدتها بود ما به خاطر تنگی زمان و سختی زندگی نتونسته بودیم عشقی را که به هم داشتیم ابراز کرده و بهم دلگرمی بدهیم.  ساعت نزدیک دو بعد ازظهر بود و من چشم براه سیاوش بودم تا به اتفاق سبزی پلو ماهی را که او هوس کرده بود بخوریم. یک دفعه صدای زنگ در مرا به خود آورد. یکی از پسرها فورا برای باز کردن درب منزل از جا پرید وگفت مادر سفره را پهن کن که بابا هم آمد و من هم ناخودآگاه از پنجره حال توی حیاط را نگاه میکردم میخواستم وارد شدن او را ببینم و قصد داشتم به استقبالش بروم چون او هر روز مرا بدرقه میکرد. اما یک باره پسرم به سمت من دویده وگفت مادر پدرم حالش بهم خورده اونو بردن بیمارستان وخدا میداند در آن لحظه من چه حالی شدم. فورا آماده شدم و به سمت جاده شروع بدویدن کردم. پسرها جلوتر از من رفته بودن تا ماشینی بگیرن! من هم رسیدم و در بین راه فقط از خدا میخواستم یک بار دیگه به من رحم کنه و اون سکته سوم را نزده باشهو دعا گویان پشت سر پسرها وارد کاریدور بیمارستان شدم ولی یکی از دوستان که او را به بیمارستان آورده بود و اصلا متوجه من نشد با اشاره میگفت مادرتان را نگذارید بیاد! جلو، بیرون نگه اش دارید! اما من که بیش از همه نگران حال او بودم جلو افتادم ولی … صد افسوس که دیر رسیدم و آن زمانی بود که پزشک بالای سرش ملحفه را بروی صورتش کشید. چه میدیدم خدای من به همین آسانی او از من و بچه ها دل کند و جدا شد؟ نه، باور ندارم. شیون کنان به پای دکتر افتادم واز او می خواستم که نجاتش بده التماس میکردم. 

ادامه دارد….

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان