Cosmology | کیهانشناسی (۱۲)

نویسنده : شهرام خبیر

روش دیالکتیک

پرسش بعدی این است که آیا چگونه مقولات دیگر را از هستی استنتاج می کنیم؟ آیا چه روشی برای این کار در پیش می گیریم؟ هم چنانکه ما نمی توانستیم مقوله نخستین را از روی اتفاق و هوس برگزینیم، روش استنتاج ما نیز نباید روشی باشد که اتفاقا پسند خاطر ما افتاده است. در اینجا نیز این ما نیستیم که مقولات را استنتاج می کنیم، این ما نیستیم که با شعبده بازی ذهنی روابطی میان آنها برقرار میداریم. روابط منطقی از پیش میان مقولات موجودند و ما باید آنها را کشف کنیم. کار استنتاج نمودار فراگرد عینی معقولی است که مستقل از ذهن ما جریان دارد. البته نه فراگردی زمانی بلکه فراگردی منطقی- وظیفه ما آن نیست که روشی برای استنتاج مقولات اختراع کنیم بلکه این است که روشی را که بر طبق آن، مقولات خود از یکدیگر منتج می شوند باز شناسیم. پیشتر روشن شد که از دو تصور، آن یک که کلی تر و مجردتر باشد بر دیگری مقدم است. و این اصل نه همان هستی را به عنوان مقوله نخستین معین می کند بلکه سلسله مراتب مقولات بعدی را نیزمعلوم می دارد. تصور مجردتر همیشه چه در اندیشه آدمی و چه  از حیث دلیل ذهنی، مقدم بر تصور کمتر مجرد است. پس منطق هگل از برترین کل، یعنی هستی، با تخصیص بیشتر و بیشتر به مقوله ای می رسد که هر چه هست کمتر از مقولات دیگر مجرد است. 

روش ما این خواهد بود که از جنس به نوع برسیم و سپس هر نوعی را تا جنسی  تازه انگاریم و از آن به انواع پست تر پی ببریم. ولی ما فقط هنگامی  از جنس  به نوع می رسیم که فصلی را بر جنس بیفزاییم، پس مراحل پیشرفت ما از جنس و فصل و نوع می گذرد. و وقتی هم که نوعی را جنس می انگار باید فصل تازه ای را بیابیم تا آن جنس را به نوع تازه ای مبدل کنیم. بدین گونه در سراسر جستجوی ما، روش ما بر اساس این سه پایه جنس و فصل و نوع پیش خواهد رفت.

این اصل که هر مقوله ای حاوی ضد خود و در واقع عین ضد خود است گاه به این شکل تعبیرشده است که هگل قانون تناقض را انکار می کند. یکی بودن هستی و نیستی، به ظاهر، قانون تناقض را می شکند. ولی گویا کسانی که هگل را به این کار متهم می کنند توجه نداشته اند که هگل همین قانون را مبنای وصول از مقوله دوم سه پایه به مقوله سوم می داند و می گوید که چون دلیل نمی تواند در تناقض باقی بماند لازم می آید که تناقض میان بر نهاد و برابر نهاد در همنهاد حل  شود. با این وصف باید اذعان کرد که اصل هگلی وحدت ضدین، یکی از شگفت انگیزترین نمودارهای جسارت تخیل در تاریخ اندیشه است. 

با موشکافی بیشتر دانسته خواهد شد که بر خلاف آنچه پنداشته اند این اصل به هیچ رو تازگی ندارد. گذشته از آن که نویسندگان پیشین به نحو ضمنی در این باره بر هگل پیشی گرفته اند محتوای اصل وحدت ضدین در واقع امر در متن همۀ فلسفه های گذشته مضمر بوده است. آنچه در مورد هگل تازگی دارد این است که او نخستین کسی است که این اصل را آشکارا به صورت يك اصل منطقی بیان کرده است و حال آن که متفکران پیشین اگر چه به این اصل معتقد بوده اند از بازگویی آشکار عقیده خود بیم داشته اند، زیرا هر فلسفه ای که مانند آیین ایلیائیان یا ودائیان [ هندوان باستان vedantas] یا فلسفه فلوطین و اسپینوزا تنوع جهان را به وحدت مبدل و خلاصه کند باید به وحدت ضدین باور داشته باشد. 

  Joseph v. Hammer Purgstall’s (9) German Translation of Hafez’s Divan and Goethe’s West-östlicher Divan

هر يك از این فلسفه ها به ما می آموزد که حقیقت یکی است و کثرت، پدید آورده همین وحدت یا به سخن دیگر کثرت همان وحدت است و این دو مفهوم نقیض، یعنی وحدت و کثرت یکی هستند. مکتب ودائی استدلال خود را آشکارا بر این اصل پیش می برد که « همه یکی هستند». پیداست که منظور از همه، کثرت و تعدد در جهان است. پس معنای این اصل چنین است که کثرت با نقیض خود یعنی وحدت، یکی است. آن عقیده دیرین نیز که وجه مشخص همه مکاتب فلسفی معتقد به وحدت وجود است و میگوید که کثرت از وحدت پدید می آید، درست همانند آیین هگل است که میگوید نیستی از هستی پیدا میشود (گرچه این امر دلیل بر آن نیست که هگل وحدت وجودی بوده است) در همۀ این فلسفه ها وحدت(یا خدای یگانه ) همچنان نامتناهی یا پایان ناپذیر است و کثرت, متناهی یا پایان پذیر. 

پایان ناپذیر, پایان پذیر را از خود پدید می آورد و پایان پذیر میشود و از همین رو خود پایان پذیر است، پس پایان ناپذیر با ضد خود یعنی پایان پذیر یکی است. با این وصف هیچ یك از این مکاتب فلسفی نتوانسته است که این اصل را آشکارا بیان کند یا به حقیقت آن پی ببرد و به همین دلیل هيچ يك از آنها نتوانسته است که مسأله دیرین دو بنی [Dualism] را در فلسفه حل کند. همۀ آنها گفته اند که کثرت از وحدت پدید می آید و با وحدت یکی است ولی در حالی که کثرت و وحدت ضد یکدیگرند وكثرت، وحدت نیست. چنین چیزی چگونه ممکن است؟ پس کثرت از وحدت پدید نمی آید و نمیتواند بیاید. مکاتب فلسفی کهن همگی بر سر این دوراهی تناقض فروماندند. برخی از متفکران بر روی اصل کثرت تکیه کردند ولی از کثرت راه به وحدت نیافتند. اینان معتقدان به تعدد و ماده بوده اند. برخی دیگر به اصل وحدت دل بستند ولی از وحدت راه به کثرت نیافتند. اینان معتقدان به وحدت وجود و عرفان و ایده آلیسم مجرد بوده اند. تاریخ فلسفه عبارت بوده است از نوسان پیوسته ای میان این دو مکتب و هر دو مکتب سرانجام ناچار به اصل دو بنی پناه بردند. جسارت و ابتکار هگل صرفاً در توضیح و اثبات این معنی است که چگونه از دیدگاه منطقی امکان دارد که دو ضد در عین آن که مخالف یکدیگرند با هم یکی باشند. فیلسوفان پیشین از این نظریه که وحدت و کثرت با هم یکی هستند چنان می رمیدند که حتی در اندیشه بررسی امکان آن هم نمی افتادند. در بخش منطق خواهیم دید که هگل چگونه این معما را گشوده است. خواهیم دید که هگل با چه روشنی و دقتی نشان میدهد که اندیشه یا (مقوله)وحدت چگونه و به چه معنایی با کثرت یکی است و به چه معنایی از آن جداست. پیشتر دیده ایم که وی با چه دلایل منطقی و حجت های عقلی و در عین پرهیز از هر گونه تعمیه و راز پردازی ثابت میکند که میتواند با ضد خود یعنی نیستی یکی باشد.

  جدول کلمات متقاطع – شماره 153

پس آنچه در اندیشه های هگل تازگی دارد این است که وی اصلی منطقی را که در مکاتب فلسفی پیشین نهفته بوده آشکار کرده است. تا زمان او همیشه چنین پنداشته میشد که از دیدگاه منطق مثبت و منفی مخالف یکدیگرند و حفره گذرناپذیری آنها را از هم جدا میکند. همواره چنین گمان میرفت که ما فقط میتوانیم بگوییم که الف، الف است و در هیچ وضع و کیفیتی نمیتوانیم بگوییم که الف، الف نیست. مثلا، اسپینوزا نامتناهی و متناهی را دو مفهوم نقيض و مانعه الجمع میپنداشت. از این رو نمی توانست این مسأله را حل کند که چگونه متناهی میتواند از نامتناهی پدید آید. اگر فقط بتوان گفت که الف، الف است و نامتناهی، نامتناهی است، ناگزیر الف باید همیشه الف باشد و نامتناهی هم نامتناهی بماند و از این رو تا ابد چیزی از خود نزاید و جهان متناهی هرگز نتواند از آن پیدا شود. ما این مسأله را فقط در صورتی میتوانیم حل کنیم که نامتناهی حاوی متناهی باشد هم چنانکه هستی حاوی نیستی است و نیز نامتناهی عین متناهی و الف عین جز الف باشد.

توجه به این نکته دارای کمال اهمیت است که وحدت ضدین با مخالفت ضدین منافاتی ندارد الف وجز الف هر دو یکی هستند، و در عین حال از هم جدا و پیدا و این نه وحدت خالی و بسیط، بلکه وحدت ضدین است. در این اصل مخالفت به همان اندازه اهمیت دارد که وحدت. اگر ما این نکته را از یاد ببریم و چنین پنداریم که وحدت نافی مخالفت است اصل ما نقض میشود زیرا در آن حال آنچه برای ما باقی میماند نه وحدت دو ضد بلکه وحدت دو چیز همسان است. ولی در منطق هگل گفته میشود که از يك سو هستی و نیستی یکی هستند زیرا هر دو همان خلاً و عدم مطلقند و از سوی دیگر این دو از یکدیگر جدا و ممتازند زیرا هستی، هستی است و نیستی، نیستی ؛اما چنین گفته ای در خود تناقضی دارد. نخست میگوییم که دو چیز یکی هستند و بعد میگوییم که آن دو چیز از هم جدا و مشخصند. همین تناقض است که ما را وامیدارد تا به مقولۀ سوم یعنی گردیدن برسیم. زیرا میبینیم که در آن حقیقت کامل نه وحدت است و نه اختلاف؛ بلکه وحدت در اختلاف است. زیرا گردیدن، وحدت و اختلاف را باهم در می آمیزد. 

  سرمقاله مارچ ۲۰۲۴ - وکـالت به شاهـزاده رضا پهلوی (13) - مصدق دمکرات مستبد!؟

تا این جا روش ديالكتيك هگل و پاره ای از مهمترین اصول منطقی آن را شرح دادیم .در سراسر دستگاه فلسفی هگل ظاهراً می بایست از این روش و اصول آن به دقت تمام پیروی شده باشد. ولی يك ياد آوری در اینجا ضرورت دارد. نباید پنداشت که هگل واقعاً توانسته است که این اصول را در سراسر دستگاه فلسفی خود بی هیچ گونه تخلفی به کار بندد. تعریفی که در بندهای پیشین از ديالكتيك هگل به دست دادیم تعریفی کمال مطلوب است، یعنی تعریفی است از آنچه این روش میخواهد باشد یا باید باشد. در عمل به دشواری میتوان این تعریف را بر پاره ای از سه پایه های هگل صادق دانست. مثلاً هگل در فلسفۀ روح  مفاهیم هنر و دین و فلسفه را مجموعاً سه پایه ای می داند. در اینجا ظاهراً هنر بر نهاد است و دین برابر نهاد و فلسفه همنهاد. مشکل بتوان دانست که دین به چه معنایی مخالف هنر است و نیز محال است که بتوان دریافت که چگونه هنر و فلسفه نسبت به یکدیگر حال جنس و نوع را دارند یا دین در حکم فصل است. از این نمونه ها بسیار میتوان آورد. حتی برخی از سه پایه ها شامل چهار جزءاند ولی این بی نظمی ها دلیل آن نیست که تعریف ما از روش ديالكتيك نادرست بوده بلکه فقط نشانه آن است که هگل خود نتوانسته روش ديالكتيك خويش را در همه موارد به طور هموار و يك دست به کار بندد. این البته نقصی در دستگاه فلسفی اوست. ولی خطای هگل در کاربرد اصول خویش الزاماً خود آن اصول را بی اعتبار نمی کند. هیچ کس گمان نخواهد برد که مثلاً خطای دانش زیست شناسی در رسم شجرة النسب برخی از انواع جانداران دلیل بر بطلان اصل تطور تواند بود.

اصول هگل، بر رغم پاره ای از خطاها و ناهماهنگی های خود، به همان اندازه اصول داروین درخور تأمل است.

روش ديالكتيك از يك سو با آنچه هگل استدلال( Raisonnement ) نامیده و از سوی دیگر با روش ریاضی «اسپینوزا» در تعارض است. مراد هگل از استدلال روش متعارف احتجاج در کتب و مباحث گوناگون است. مدعی در این روش بحث را با بیان امور واقع یا افکاری آغاز میکند که خودسرانه آنها را به تناسب با مقصود خویش برگزیده است و سپس نتایجی از آنها می گیرد و در خلال گفتار دلایل موافق و مخالف و احتمالات متعارض را با هم می سنجد. هگل می گوید که چشم داشت یقین و دانش از چنین روشهای اتفاقی و بوالهوسانه ای بیهوده است. 

فلسفه به دو چیز نیاز دارد یکی دستگاه فکری منظم و دیگری ضرورت و در این دستگاه هیچ چیز نباید مفروض باشد، بلکه همه چیز باید از مقدماتی منطقی منتج شود. ولی استدلال، بر عکس کار خود را از هر جا که بخواهد آغاز میکند. هر گونه که دلخواهش باشد پیش میرود و هر جا که میل کند باز می ایستد.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان