سالهای جدایی – قسمت ۷

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

زن عمو و برادرش پرنیان را برای سیاوش در نظر گرفتن ..و شنیدم که پدر گفت مبارکش باشه .. من از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم. مامان آمد تو اطاقم وگفت دخترم بهتره تو هم بلند شی و خودت را آماده کنی.الان مهمونها میرسن. چشم مادر جون کاش میدونستم کدام لباس را بپوشم که مناسب باشه؟ مادر گفت اگر نظر منو میخواهی اون پیراهن زرشکی که برای روز تولدت دوختی بپوش. کدام همون که پدر پارچشو از کویت آورده بود؟ آره عزیزم همون که ننه مینو خیاطمون برات دوخته.

خوب فهمیدم برم آماده شم. یک ربعی میگذشت من در انتظار بودم که صدای زنگ در به گوشم رسید. براساس رسومات خانوادگی من باید خودم را از دید همه پنهان کنم تا توسط پدر یا مادرم به مجلس دعوت بشم و این اتفاق افتاد. صدای مادرم بود که منو به سالن پذیرایی می طلبید و من با کمی دلهره وارد شدم وای خدای من او مادر خواهر و مادر بزرگ دایی وزن همه آمده بودن و بعد از گفتگوهای لازم هدایا را باز کردن. اول از همه یک حلقه نامزدی که از طلای سفید و زرد درست شده بود و یک ساعت تمام طلا و بعد توسط زن دایی چند دست لباس وخلاصه آنچه که برای یک دختر جوان در این دوران لازم بود و جالبتر از همه چند شاخه گل سرخ بود که توسط خود سیاوش بدستم داد. در یک محیط بسیار رسمی ما نامزد شدیم و موقعیکه برای رفتن آماده میشدن او خودش ر ا به من رساند وگفت ازت خواهش میکنم از حالا به بعد اصلا مو هاتو کوتاه نکن من از مینی ژوپ هم اصلا خوشم نمیاد لباسهای زیر زانو قشنگتر بهت میاد مثل همین که پوشیدی و چه خوشگل شدی. شش ماه گذشت و من و او چه دوران نامزدی زیبایی داشتیم. هر هفته من روزهای پنجشنبه آماده میشدم تا او بیاد دنبالم و همیشه برنامه های خوبی برای تفریح داشت و آنقدر آن روزهای خوش به زندگی من رنگو بو داده بود که برایم این همه خوشبختی باور کردنی نبود. هر بار یک هدیه بسیار زیبا و هر بار یک مکان قشنگ که فراموش شدنی نبود در تنوع این روزهای قشنگ همین بس که بگم گاهی اوقات از بیرون رفتن خسته میشدیم و توی خونه یک برنامه خوب ترتیب میدادیم و خدا میدونه چه روزهای پر از عشق و محبت را در کنار هم طی کردیم تا اینکه یک روزسیاوش بدیدن خانواده من آمد و به پدرم گفت که من بیش از شش ماه نمی تونم صبر کنم حد اقل اجازه بدید پرنیان را عقد کنم.

  تازه های تشخیصی و درمانی: سونوی بارداری

پدرم اول کمی مخالفت کرد که دلیل آنهم این بود چون خواهر بزرگترش هنوز ازدواج نکرده باید صبر کنی. وای که چقدر آنروز منو و او زجر کشیدیم آخه این چه رسومات دست و پا گیریه که باعث جدایی ما شده و او  تصمیم گرفت با مامان صحبت کنه و همین کار را هم کرد اما مادر هم گفت من نمی دونم چکار باید بکنم باور کنید منم از خدا  میخوام که شما هر چه زودتر برید سر خونه زندگیتون ولی باز هم با همه این حرفها با پدرش صحبت میکنم. و بدین شکل بود که نه ماه از نامزدی من گذشت و خواهر بزرگتر هنوز خواستگاری نداشت. عافبت سیاوش یک روز آمد و خودش با پدر حرف زد دلیل منطقی هم داشت وگفت به من منزل سازمانی دادن و گفتن باید با خانواده آنجا زندگی کنم. اگر نتونم زنم را هر چه زودتر ببرم این خونه از دستم میره و چون به محل کارم نزدیکه و من نمی تونم همسر آینده ام را در یک شهر دیگه بزارم خودم در شهر دیگری باشم ازتون خواهش میکنم اجازه بدید ما عروسی کنیم شاید این خواهر بزرگتر تا چند سال دیگر خواستگار مورد پسندش پیدا نشد تکلیف من چیه؟ خلاصه در یک جلسه خانوادگی این سنت شکسته شد و قرار عقد وعروسی هم گذاشتن. تو اون هفته که قرار بود من عروس بشم خیلی کار داشتم. از سیاوش خواستم اصلا به  آبادان نیاد که منم بتونم تمام کارها را انجام بدم. خوب البته تهیه جهیزیه بدون مشورت خودم کمی مشکل بود و مادر از من خواست چند روز اول هفته را وقتمو صرف انتخاب بعضی وسایل بکنم چون واقعا تو اون موقعیت برای خانواده من که تازه یک دختر خونه بخت فرستادن دشوار بود و مادر سعی داشت در این مورد ولخرجی نکنه و آنچه لازم و ضروری هست تهیه کنه. من هم در این باره با سیاوش تبادل نظر کردم و اون بلافاصله با مادرم تماس گرفت وگفت من خونه ای را که تحویل گرفتم همه چیز را خریدم و کم و کسری نیست مگر اینکه خودتون دلتون بخواد برای پرنیان چیزی بخرید و بعد از این گفتگو مادر گفت بهترین کار تهیه وسایل قابل حمل هست و بدین منوال چند روزی را من همراه مادر وسایل ضروری را خریدم و بسته بندی شد برای رفتن به شهر محل زندگی ما که یک شهر نفت خیز و بسیار گرم بود. من طبعا بعد از ازدواج با سیاوش کیلومترها از خانواده و شهرم دور میشدم …

  فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی - قسمت 2

دو ماه از ازدواج ما گذشته و من غرق در دریای عشق او بودم ولی گاهی هم به ساحل سری میزدم. وای اولین چهره که آرزوی دیدنش را داشتم تنها برادرم بود و بعد از آن هوای دیدن بقیه افراد خونواده دلم را تنگ میکرد سیاو ش تمام سعی خودشو میکرد منو مشغول کنه که راحت باشم ولی رفته رفته روزها تنها بودن داشت خسته ام میکرد که یک روز ضمن خوردن صبحانه حالم بد جور بهم خورد و او مجبور شد فورا منو به مطب پزشک ببره.بعد از کلی سوال و جواب یه آزمایش ازم گرفت و جوابش به فردا موکول شد. من تا فردا دل تو دلم نبود که خدایا چه مریضی گرفتم حالا با این بیماری تنها و بی کس چکار کنم. روز بعد هنوز ظهر نشده بود که او به خانه آمد ولی چنان لبانش خندان بود که من متعجب شدم.پرسیدم طوری شده؟ به من نزدیک شد و مرا به ملایمت در آغوش گرفت وگفت: مامان کوچلو. من متعجب به او نگاه میکردم که دنباله حرفش را گرفت وگفت عزیزم منو خیلی ترسوندی اما به خیر گذشت گفتم حرف بزن دارم از نگرانی میمیرم جواب داد خدا نکنه تو داری مادر میشی و در این موقع بود که از فرط شادی به گریه افتادم. خدایا چه میشنوم یعنی واقعا قراره من مادر بشم که باز سیاوش هم هیجان زده اینبار چشمان مرا بوسید وگفت پیش گویی طرف درس از آب در آمد. پرسیدم طرف کیه؟ گفت ای بابا ول کن حالا که تا اینجاش درسته امیدوارم دومی هم درست  باشه دیگه تکمیل میشیم .

این بار من با تعجب پرسیدم کی برات پیش گویی کرده؟ گفت به خود من نگفته به مامانت گفته. خوب چی گفته؟ که من میدونم می خواهی این دختر را به کی بدی و حتما هم میدی و سال دیگه این موقع پسری هم از ش توی بغل دخترت هست. اینبار التماس وار پرسیدم آخه کی بوده گفت؟ خوب کسی جز پسر عمه ات نبوده. خندیدم وگفتم حالا اگر حرف دومش دروغ از آب در آمد و این بچه دختر بود تو ناراحت میشی؟ کی من؟ ترا خدا این حرف را نزن عشقم اگر دختر هم بود باز زندگی منو تو زیباتر و پر از هیجان میشود.

  در انتظار نوروز

خیلی خوشحال شدم که برای او پسر و دختر فرقی نداشت. و نه ماه پر ماجرا و سخت بر من و او گذشت با حال بدی که من داشتم اونم با من زجر میکشید هر روز زیر سرم بودم اصلا چیزی نمی خوردم. چندین بار منو پیش دکتر زنان برد که او میگفت خیلی طبیعی هست حالا چون این خانم سنش کمه و در عین حال وزنش هم همین طور خوب طبعا بیشتر بهش سخت میگذره سعی کن تقویتش کنی حتما تا سه چهار ماهگی بهتر میشه ناراحت نباشید. و من تمام روز را توی تختم خوابیده بودم وقتی سیاوش از اداره می آمد فورا یا کباب مرغ آماده میکرد یا گوشت گوسفندی تازه را کباب میکرد تا چند روزی این طور گذشت اصلا تاثیری در حال و روز من نداشت. عاقبت مجبور شد منو به اهواز خونه مادرش بفرسته که حداقل هفته ای یک بار بهم سر بزنه و من توی خونه مادر شوهر به شکل معجزه آسایی خوب شدم اصلا انگار یادم رفته بود بار دارم و هر روز بهتر میشدم. رفته رفته وزنم بالا رفت ولی تنها رنجی که میبردم دوری از او بود هر پنجشنبه که می دونستم الان از راه میرسه چشم براهش بودم و او از راه که میرسید دنیایی امید به دلم راه پیدا میکرد چند باری هم منو خونه پدرم نزد خانواده ام برد که خیلی خوشحال میشدم و برای زایمان هم اهواز را در نظر گرفت. به مادرم گفت اگر میتونید بیایید اهواز چون من نمی تونم پرنیان را بفرستم آبادان و همین طور هم شد شبی که بچه اول ما به دنیا آمد فورا با سیاوش تماس گرفتن و یک ساعت بعد که من و بچه که پسر بود در حال استراحت بودیم آمد. ادامه دارد..

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان