نویسنده: پریدخت کوهپیمان
ولی من مجبورم سفارشی را که پدرت وقتی که رفت به شهر محل کارش کرده انجام بدم و گر نه جان و ابروی هر دوی ما در خطر هست. و من چون پایان زندگی مشترکم را با بازگشت به خانواده حدس میزدم فقط تونستم از مادرم بپرسم مگه پدرم چه گفته؟ مادرم در جوابم گفت: او از من خواسته ترا به خانه بر گردونم و هر چه زودتر برای طلاق اقدام کنیم و گر نه در بازگشتش جان هر دوی شما در خطر خواهد بود و تو پدرت را میشناسی، اگر حرفش را دوبار تکرار کنه واقعا خیلی بد میشه! تو با زندگی خودت بد کردی، کاری نکن که منِ مادر هم به خاطر خطای تو زندگیم را از دست بدم ..و من چون دیگه امیدی به زندگی با بهروز را از دست داده بودم در جواب به مادر گفتم: هر چه شما بگید من قبول دارم.
فردای آن روز من ، مادر، خاله ام و یکی از مرد های فامیل، اول وقت به دادگاه رفتیم و من تقاضا و درخواست طلاق را به دادگاه دادم و در آن سالها بدلیل خلوتی دادگاه خانواده، یک روزه حکم طلاق جاری شد. وقتی من با مادر به خانه بازگشتم یک زن آزاد و مجرد بودم. چندروز بعد، پدرم از شهرستان آمد. وقتی من را کنار مادر دید حتی رنگ چهره اش هم تغییر کرد و بعد از کمی احوال پرسی گفت: میشه بیایی تو اطاق من؟ میخوام با تو کمی گفتگو کنم. من بلافاصله همراه پدر به اطاقش رفتم .. سکوت عجیبی فضای اطاق را دربر گرفته بود و من به آرامی کنار او نشستم و با حوصله به سئوالاتش جواب میدادم. اولین حرفی که زد و پرسید این بود: خوب چه احساسی داری؟ گفتم پدر، من اشتباه بزرگی کردم و واقعا خیلی متأسف و شرمنده هستم و امیدوارم منو ببخشی .. در جوابم گفت: دختر عزیزم، جلوی ضرر را از هر کجا بگیری به نفعت هست. تنها آسیبی که تو دیدی وجود این بچه هست و باید ازحالا به بعد فکر و ذکرت این بچه و آینده او باشه. میدونی که من به حد کافی مسئولیت بگردن دارم، درسته که نوه من هست ولی باز هم بچه مردمه و مثل امانتی ناخواسته به زندگی ما وارد شده و بطور کامل ما را مؤظف میکنه که به او و آینده اش اهمیت بدیم. من در صورتی ترا میبخشم که با انتخاب جدیدت در آینده بتوانی جبران اشتباه گذشته را بکنی … بعد از این حرفهای پدرم، باز سکوت حکم فرما شد اما این بار من آنرا شکستم و در جواب گفتگوهای او فقط چشم گفتم.
بعد آن از اطاق پدرم بیرون رفتم، اما این بار با روحیه ای متفاوت و خیلی امیدوار! اما احساس پشیمانی صد برابر و در نهایت تصمیمی راسخ گرفتم که از فردا دنبال یک کار بگردم تا بتونم بدون سربار بودن به خانواده ام، زندگی خودم و بچه ام را اداره کنم. صبح روز بعد، با سپردن بچه به یکی از خواهرها براه افتادم. من در زمان قبل از ازدواجم در یک آموزشگاه دوره ماشین نویسی را طی کرده بودم و مدرک داشتم و به همین دلیل اول به شرکتهای خصوصی سر زدم. بعد که دیدم نتیجه نداشت به یکی از آشناها که دفتر روزنامه داشت زنگ زدم و او گفت چرا، اتفاقا من به یک ماشین نویس نیاز دارم. فوری به دفترش رفتم و ایشان بعد از یک تست که از من گرفت گفت بسیار خوبه، از فردا سر کار باش و مشغول شو. خیلی خوشحال به خانه بر گشتم و روز بعد رأس ساعت مقرر آماده کار کردن بودم. چند مدت از اشتغال من گذشته بود و من بسیار راضی بودم و کم کم داشتم خودم را پیدا میکردم که کی هستم و الان کجای زندگی قرار دارم که یک روز در همان محل کار آقای زرندی منو صدا کرد و گفت خانم میخوام شما را با یکی از دوستان خوبم که نویسنده هست و با ما کار میکنه آشنات کنم چون از حالا به بعد باید اوقات فراقت نوشته هاشو بده بشما تایپ کنید، ویراش را هم خود ایشون انجام میده و من آن روز با این آقا آشنا شدم گویی سرنوشت مرا آنجا کشانده بود.
حدود شش ماهی ما با هم کار کردیم که یک روز او از من پرسید شما مجرد هستید؟ و جواب من مشخص بود و این بار من از او این سوال را کردم و او شرح حال زندگی خود را اینگونه برای من تعریف کرد: من چند سال قبل با دختر عموی خود ازدواج کردم و امیدوار بودم صاحب فرزندی بشیم اما متاسفانه او از همان سال اول زندگی مشترکمان مبتلا به بیماری ناشناخته شد و بیشتر وقت من و خانواده هر دوی ما، برای مداوای او میگذشت. هر دوی ما خسته شدیم تا اینکه عموی من تصمیم گرفت او را پیش خودشان ببرد و من هم به زندگی خودم برسم. بازگشت او به خانواده همان و تشخیص تومورسرطانی درمغزش همان و بدبختانه چند ماه بعد او زندگی را وداع گفت و مرا تنها گذاشت و من بعد از مرگ او تا کنون تنها هستم ولی خواستم به شما پیشنهادی بدم که اگر قبول کنی ما یک زندگی جدیدی با هم شروع کنیم. من در وحله اول از حرفی که زد یکه خوردم چون خیلی زود بود که او مرا بشناسد ولی بعد از کمی گفتگو متوجه شدم که مادر و خواهرش در مورد من و خانواده ام تحقیق کامل کرده اند بدلیل اینکه منزل پدر او دو کوچه با خانه پدر من فاصله داشت و به جز آن پدرش کاملا آقا جون را میشناخت و این توصیه خانواده اش بوده که او را وادار به خواستگاری از من بکنند. من آن روز جوابی ندادم و به وقتی دیگر موکول کردم. به مشورت با خانواده ام چون این بار دوست نداشتم بدون دخالت و مشورت آنها کاری کنم، آنشب من به اطاق پدرم رفتم و از او خواستم مادر را هم صدا کند و یک دور همی سه نفره و گفتن شرح حال این آقا و موقعیت شغلی او را گفتم. پدر کمی فکر کرد و گفت دخترم خوبه که این بار با مشورت من و مادرت تصمیم می گیری که شریک زندگیت را انتخاب کنی اما باز هم من به تو میگم تصمیم نهایی با خودت هست البته من خانواده و پدر اونو میشناسم و تایید میکنم ولی نمی دونم پسرشان شوهر خوبی هست یا نه! باز هم خودت خوب فکرهاتو بکن و بچه تو این وسط چه خواهد شد؟ گفتم پدر جان شرط اول من پذیرش بچه ام بود و ایشان قبول کرد. وقتی این حرف را گفتم پدر گفت بنابراین مشکلی نداری و میتونی بگی بیان برای مراسم خواستگاری. و چنین شد که چند روز بعد آقای فراقت همراه خانواده به خواستگاری من آمدن و طی مراسمی خیلی خلاصه من به عقد او درآمدم و یک زندگی عادی و نرمال را شروع کردیم که در واقع همکار هم بودیم. دخترم کنارم بود و احساس میکردم دیگه باید این بار زندگی با من خوب تا کنه و خداوند گناهی را که با آزردن دل پدر و مادر مرتکب شدم بخشیده.
چند سال ما در کنار هم به خوبی زندگی کردیم و سالهای اول زندگی با او دارای فرزند دختری شدم و چون همسرم دارای تحصیلات دانشگاهی بود در کنار نویسندگی در اداره مخابرات استخدام شد و ما تقریبا زندگی خوبی داشتیم. من دیگه کار نمی کردم و فقط تمام وقتم را صرف خانه داری و بچه داری میکردم. و بدین منوال من یک زن خانه دار بودم که فرزند دوم و سوم را که هر دو پسر بودن به دنیا آوردم. میتونم بگم در این برهه از زمان، من کاملا غرق بچه داری و مشکلات آن بودم که به یک باره متوجه شدم همسرم به عنوان خستگی و برای رفع مشکل آن گاهی خارج از خونه دمی به خمره میزنه و بعد به خونه میاد. از اول کار دلم نمیخواست او را از خانواده زده کنم ولی موضوع را جدی گرفته و با کمی خشونت به او تذکر دادم اما دیدم فایده ای ندارد.
ادامه دارد…






