نویسنده: مینو کسائیان
شخصی با دام، پرندهای شکار کرد. پرندهی اسیر به او گفت:” ای آقای بزرگوار، تو تاکنون گوشت فراوان گاوان و گوسفندان را خورده و سیر نشدهای؛ اکنون بدانکه با خوردن اندام نحیف من نیز سیر نخواهی شد. اگر مرا آزاد کنی، سه پندِ ارزشمند به تو میدهم که با آن سعادتمند خواهی شد. نخستین پند را هنگامی به تو میدهم که هنوز در دست تو هستم، دومین پند را وقتیکه بر دیوار خانهات بنشینم، و سومین پند را وقتیکه بر سر شاخهی درخت قرار گیرم.“ پرنده ادامه داد:” پند نخست من به تو اینست که غم گذشته را نخور، کاری که گذشت حسرت آن را نداشته باش. آن پرنده چون پند بزرگ و ارزشمند را در دستِ آن شخص گفت، آزاد شد و بر سرِ دیوار نشست. باز آن پرندهی رها شده گفت:” پند دیگر من به تو اینست که حرفِ محال را از هیچکس باور نکن.“ و چون بر شاخهی درخت نشست، گفت:” ای آقا، در شکم من مروارید نایاب و گرانبهایی به وزن ده درم است، ولی چه کنم که قسمت تو نشد! وگرنه تو و خانوادهات با آن توانگر و سعادتمند میشدید.“ آن شخص خام با شنیدن این خبر چنان پریشان شد که آه و فغانش به هوا رفت.
پرنده گفت:” ای آقا، مگر به تو پند ندادم که بر گذشته غم نخور؟ چیزیکه گذشت و سپری شد چرا غمش را میخوری؟ تو یا پند مرا نفهمیدی و یا واقعاً کَر هستی و پند مرا نشنیدی. در پند دوم نیز به تو گفتم مبادا از روی غفلت و گمراهی، سخنانی که عقلاً محال است باور کنی. ای سادهلوح، من تمام هیکلم به اندازهی سه درم وزن ندارد، چگونه ممکن است چیزی به وزن ده درم در درونم نهفته باشد؟!“ آن شخص وقتی این حرف را شنید، به خود آمد و گفت:” ای پرنده، اکنون سومین پند را به من بده.“
پرنده با لحن طنزآمیز به آن شخص خامطبع گفت:” نه اینکه به آن دو پند قبلی خوب عمل کردی، اینک پند سوم را مفت و رایگان به تو بگویم؟!“ ای دوست، پند دادن به نادانی که در خواب غفلت است، مانند بذرافشانی در شورهزار میباشد؛ پس ای اندرزگو، بذر حکمت و نصیحت را در زمینِ دلِ احمقان نیفشان.
* * *
در این حکایت مولانا میگوید حسرتِ پویا بهتر از حسرت ایستاست. اگر برگذشته و قصور و تقصیر خود حسرت بخوری که آن حسرت در تو حرکت و پویایی پدید آرد، البتّه که مبارک است؛ امّا حسرتی که در آدمی افسردگی و پژمردگی زاید، قهراً حسرتی مذموم است. حسرت آن ماهی، از نوع اوّل بود که موجب نجاتش شد.