خدا، انسان، انسانیت – قسمت پنجم

نویسنده: شهرام خبیر

 

  1. در عین حال، به نکته دیگرى مى‌رسیم. مجاز یا نمود، چیزى است که وابسته حقیقت است. هستى آن از حقیقت برمى‌خیزد و ‌بنحوى آفریده حقیقت است. از این‌رو اگر بگوییم که کلى حقیقى است و جهان محسوسات نمودى بیش نیست، باید ثابت کنیم که کلى، آفریننده جهانِ محسوسات است. درست به همین علت بود که افلاطون مى‌کوشید تا ثابت کنند که ایده، هستى‌هایى هستند که در واقع امرِ جهان را پدید مى‌آورند و ایده‌ها هستند که بنیاد و علّتِ آغاز این چیزهایند. مفهوم حقیقت ضرورتآ متضمن این است. اگر در کائنات چیزى حقیقى باشد و همه چیزهاى دیگر مجاز و نمود باشند لازم مى‌آید که آن حقیقت این نمود را پدید آورده باشد. فلسفه کلى مى‌آموزد که حقیقى، کلى است. اینجاست که به حکمِ دیگرى از فلسفه کلى مى‌رسیم و آن اینکه “کلى آن هستى مطلق و فرجامى است که بنیادِ همه چیزهاست و جهان را از دلِ خویش پرورانده و برآورده است”؛ زیرا باید به‌یاد داشت که از دیدگاه این فلسفه، نه همان حقیقى وجود ندارد، بلکه حتى آنچه وجود دارد حقیقى نیست. بر این اساس، آنچه وجود دارد، یعنى سراسرِ کائنات فقط نمود است و از کلى پدید آمده است.
  2. اینک که از حقیقت و مَجاز تصوّرات روشنى به‌دست آورده‌ایم و فقط باقى مانده است که به همین گونه از وجود تصوّرِ روشنى به‌دست آوریم، این تصور در ضمنِ آنچه پیشتر گفته شد، نهفته است. فقط آن چیز وجود دارد که منفرد و مشخص است. «سفیدى» وجود ندارد، زیرا چیزى منفرد و مشخص نیست؛ ولى کلاه سفید من وجود دارد، زیرا چیزى منفرد و مشخص است. مفهومِ دیگرِ این سخن آن است که وجود صرفآ به زمان یا مکان یا به هر دو تعلق دارد. زیرا چیزِ فردى باید دست‌کم در زمانى معیّن وجود داشته باشد و اگر آن چیز مادى است، باید در مکانى معیّن نیز وجود داشته باشد. این معنى را مى‌توان به شیوه دیگرى بیان کرد و گفت که فقط آن چیز وجود دارد که به میانجى عرضه آگاهى آدمى است یا مى‌تواند چنین باشد؛ زیرا چیزى که در جا یا زمانى معین وجود دارد، یافتنى و حاضر است؛ این سخنان البته درباره هستى‌هاى روانى و مادى به یک اندازه صدق مى‌کند. یک خواب یا احساس یا اندیشه، یافتنى است و در زمانى معین در سَیَلانِ حالات شعور وجود دارد و چیزى فردى است، زیرا “این” خواب یا “این” احساس یا “این” اندیشه است.
  3. بر طبق فلسفه کلى، هر گونه وجودى مَجاز یا نمودى بیش نیست. تعاریف یا مفاهیم دو اصطلاحِ «وجود» و «نمود» با یکدیگر فرق دارند. نمود یا صورتِ ظاهر، آن چیزى است که فقط هستى وابسته وجود دارد. وجود آن چیزى است که فردى است، یعنى کلى نیست و به میانجى عرضه آگاهى است یا مى‌تواند باشد و در زمانى یا مکانى معیّن یا هر دو، حاضر است ولى مصداقهاى این دو اصطلاح یکسان است. پس چنین برمى‌آید که هر چیزى که به میانجى و به طرزى منفرد حاضر و موجود باشد، فقط هستى وابسته است و این نتیجه آن اصل است که «کلى»، تنها حقیقتِ «هستى مستقل» است.
  4. این سخن بى‌گمان مستلزمِ آن است که نه همان هستى‌هاى مادى، بلکه هستى‌هاى روانى نیز از نوعِ اندیشه‌ها و خواسته‌ها و احساساتِ خاصِّ نمود باشند؛ زیرا همه این‌ها هستى‌هاى فردى هستند. شاید پیشینیان همواره به این نکته توجه نداشتند و باید تردید داشت که افلاطون نیز خود سریعآ به آن اعتراف کرده باشد. اگر بپرسند که آیا هستى‌هایى مانند «روان» بر طبقِ چنین احکامى عارى از حقیقت‌اند، فقط مى‌توان پاسخ داد که نزد بیشترِ ایده‌آلیست‌ها، «روان» مجزا از حالات و احساسات و تصوّراتِ ویژه آن، چیزى فردى نیست؛ بلکه کلى و از این‌رو حقیقى است. ولى بحث در این‌باره در مرحله کنونى ما را به مسائلى بیرون از حوصله بخش حاضر مى‌کشاند.
  5. این سخن که سراسرِ جهانِ موجود، مَجاز و نموده است، در بادى امر برخلاف شعورِ مشترکِ آدمیزادگان مى‌نماید. از این‌رو، شاید سزاوار باشد که در اینجا نشان بدهیم که فلسفه از باورهاى مشترکِ آدمیزادگان جدا نیست. زیرا، اعتقاد به مَجاز بودنِ کائنات، آیینى است که معمولا به ادیان اختصاص دارد. از مسیحیت چنین درمى‌یابیم که خدا جهان را آفرید، ولى خود ناآفریده و ازلى است. معنى این سخن آن است که خدا هستى خویش را به چیزى جز خود وامدار نیست و از این‌رو حقیقى است، ولى جهانِ هستى خود را به خدا یعنى به سرچشمه هستى خویش وامدار است و بدین سبب صورتِ ظاهرى بیش نیست. اما اندیشه مسیحیان عامّى زیرِ تأثیر این پندار مبهم است که خدا همین که جهان را آفرید و گردان به دل فضا رها کرد، آن را به‌حال خود واگذاشت تا از آن پس به ذاتِ خویش وجود داشته باشد. جهان اکنون بى‌هیچ گونه پشتیبانى، به گردش ادامه مى‌دهد. این عقیده شاید برخلاف حکمت الهى مسیحى باشد، ولى ظاهرآ به صورتى مبهم در بُنِ وجدان مردم عامى نهفته است و همین امر نشان مى‌دهد که چرا شعورِ مشترکِ مردمان، این آیین را که جهان فقط صورتِ ظاهر است، مردود مى‌شمارد. چون مردمان جهان را داراى نوعى هستىِ نیمه‌مستقل مى‌پندارند، آن را حقیقى مى‌انگارند. ولى شرقیان در این باره به نوعى دیگر مى‌اندیشند. هندوان عقیده ندارند که خدا جهان را یکباره آفریده و به حال خود واگذاشته است. نزد ایشان، جهان نه آفریده بلکه جلوه‌اى از خداست. مفهوم این عقیده آن است که جهان در هر لحظه از وجود خویش چندان به خدا وابسته است که بى او درهم فرو مى‌ریزد و در نتیجه براى ذهن هندو کاملا طبیعى مى‌نماید که جهان را صورتِ ظاهر یا «مایا» فرض کند. و سرانجام مى‌توان باز تأکید کرد که منظور فیلسوفان از این آیین، آن اصلِ بى‌معنایى نیست که عمومآ به ایشان نسبت مى‌دهند. منظور فیلسوفان این نیست که جهان وجود ندارد. همچنان که پیشتر گفتیم، وجود جهان حقیقتِ تردیدناپذیر و ملموسى است که هیچ خردمندى آن را انکار نمى‌کند. معنى این گفته که جهان مَجاز و نموده است فقط این است که وجود آن وابسته به هستى برترى است.
  6. هنگامى که فلسفه مى‌گوید که کلى، چون حقیقى است، بنیادِ مطلقِ جهان است این تکلیف را بر خود مى‌پذیرد که مدلّل دارد که جهان چگونه و چرا از این هستىِ مطلق پدید آمده است. افلاطون این تکلیف را به‌روشنى بازشناخت و در پىِ گزاردن آن برآمد. به‌هر حال، فلسفه او در اینجا مبهم و ناساز مى‌گردد؛ وى نمى‌تواند در این‌باره توضیحى منطقى بدهد و از این‌رو به افسانه‌ها و استعاره‌هاى شاعرانه پناه مى‌برد. نیازى نداریم که از جزئیات کوشش او براى حل این مسئله سخن بگوییم، زیرا این جزئیات مخصوص به خودِ او سند و ربطى به فلسفه کلى ندارند. ولى خلاصه آن به این شرح است : چیزها در جهان مُستنسخات یا «رونوشت‌ها»ى کلیات یا ایده‌اند اسب‌هاى منفرد، «رونوشت» مثالِ اسب‌اند. این «رونوشت‌ها» ساخته دست خداوندند که صورت ایده را به‌روى ماده نقش کرده است. حقیقتِ ماده با منطوقِ لفظِ ماده فرق دارد. ماده، آهن یا هیدروژن یا برنج و جز آن نیست. این چیزها صُوَرى معیّن دارند و از پیش، «چیز» دانسته مى‌شوند و بدین جهت، رونوشت‌هاى کامل و اصیلى از ایده هستند. به دیده افلاطون، مادّه، بى‌شکل و بى‌قواره و نامعیّن است؛ خلأ است؛ گوهرِ بى‌شکلِ چیزهاست. در واقع «آنى» است که مقولاتى گوناگون را دربر دارد، ولى خود مقوله‌اى نیست و همچنان که در بند 6 شرح دادیم، مفهومى تناقض‌آمیز و تصوّرناپذیر است. مثلا این کاغذ مجموعه‌اى از کلیات است. این کلیات عبارتند از مقولاتى که کاغذ به آنها تعلق دارد؛ ولى وقتى بپرسیم که سواى کلیات، «آن» یعنى خودِ کاغذ چیست؟، مى‌بینیم که «آنى» در کار نیست. افلاطون به‌هر تقدیر این «آن» یا گوهرِ کلیات را چیزى واقعآ موجود مى‌دانست و آن را «مادّه» مى‌نامید، ولى با گفتنِ اینکه مادّه لاوجود است، دچارِ تناقض مى‌شد؛ زیرا وقتى بگوییم که مادّه لاوجود است، برابر این است که بگوییم که ماده «لاشىء» یعنى هیچ است. ولى افلاطون از سوى دیگرى گفت که مادّه مى‌بایست از ازل در جایى بوده باشد تا تصاویرِ ایده به‌روى آن نگاشته شود. از این گفته او چنین برمى‌آید که مادّه چیزى است که از ایده پدید نیامده و مانند آنها ازلى و غیرمشتق و مستقل است و بدین سبب نیستى مطلق که نیست سهل است، بل هستىِ مطلق و حقیقى است؛ زیرا آنچه مستقل است و از چیزِ دیگر گرفته نشده، حقیقى است. افلاطون به این نکته اخیر اذعان نمى‌کند ولى اگر اذعان کرده بود، خود مى‌دید که تصوّرش درباره مادّه تا چه پایه محال و تناقض‌آمیز است.

 

ادامـــــه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان