استاد خسرو چناریان

نویسنده و پژوهشگر: علی تیموری

 

خسرو چناریان کاشانی در سال ۱۳۲۸ خورشیدی در خانی آباد که یکی از محله های قدیمی تهران است در خانواده ای زحمت کش متولد شد. وی تا سن هفت سالگی در همان محله دوران کودکی را می گذراند ولی از آن پس به خیابان هفده شهریور تهران همراه پدر و مادر خود نقل مکان کرد.

خسرو چناریان طی مصاحبه ای گفت:

پدرم مرد بسیار زحمت کش و خوش قلبی بود. او به خاطر گرداندن امر معاش خانواده غیر از رانندگی شرکت واحد اتوبوسرانی، در جای دیگری نیز کار می کرد. بر خلاف هیکل درشت و نیرومند و پر جذبه اش قلبی بسیار مهربان و رئوف داشت و اگر هم عصبانی می شد کمتر کسی در مقابل  او جرأت عرض اندام داشت.

ناگفته نماند که متأسفانه به دلیل ازدواج فامیلی پدر و مادرم، مادرزادی نابینا به دنیا آمدم و حدوداً ۹ ساله بودم که بنا به توصیه دوستان پدر و مادر و اقوام، مرا در سازمان نابینایان خدمات اجتماعی در میدان شوش پشت انبار گندم گذاشتند. در آن جا نابینایان ضمن امر تحصیل که اهمیت کمی بدان می دادند فراگرفتن موسیقی را بسیار ارج می گذاشتند و آن را از مهم ترین هنرها می دانستند.

در آن زمان که چند سال قبل از ورود من به این مکان بود مدت کوتاهی نزد این استاد بزرگ و ارجمند وزیری تبار به شاگردی پرداختم که متأسفانه آن مرد شریف و استاد دلسوز و فرزانه فوت شد و دیده پر مهر و فروغ خود را از این جهان فانی فروبست.

حدود یک سال و چندی قبل هم آن استاد معظم و بزرگ موسیقی ایران ابوالحسن خان صبا نیز رفت. من چون سن بسیار کمی داشتم نتوانستم در آن جا چه از نظر تحصیل و چه از نظر موسیقی بهره کافی بگیرم. فقط همین قدر به خاطر دارم که توانستم خط ” بریل” را که همان خط نابینایان است تا حدودی فرا بگیرم و بتوانم کمی بخوانم و بنویسم.

  داستانهای مثنوی: خر برفت و خر برفت

حدود اواخر سال ۱۳۳۹ بود که من نزدیک یازده سال داشتم که آن سازمان به دلایلی که گفتنش ضرورتی ندارد منحل شد و نابینایان جای مشخصی برای تعلیم و تربیت نداشتند و من حدود یک سال و نیم بیکار و عاطل و باطل درتهران بودم. روزی پدرم وارد خانه شد و جعبه ای در دست داشت که گفت:

خسرو جان! امروز جعبه ای برای تو آورده ام که در آن سازی به نام ویولن است دلم می خواهد که در آینده این ساز را یاد بگیری و خوب بنوازی و من آرزو دارم که به نواختن ساز ویولن تو نگاه کنم و صدای آن را با تمام وجودم گوش دهم.

از آن روز به بعد جهت فراگیری این ساز به تکاپو افتادم و در جستجوی کلاس و معلمی دلسوز و وارد بودم تا بتوانم نواختن این ساز را فرا گیرم. لذا پس از جستجویی بسیار کلاس را در سر راه دروازه شمیران که در طبقه بالا بود پیدا کردم که مرحوم استاد یحیی نیکنواز استاد و معلم آن کلاس بود. او که یکی از شاگردان نسبتاً خوب شادروان استاد صبا بود و من هفته ای دو جلسه در آن کلاس شرکت می کردم و تعلیم می گرفتم.

ابتدا او موسیقی را به طور سمعی به من یاد می داد و پس از چندی نت را با من روی سیم ها کار کرد. حدود هشت ماهی که گذشت نمی دانم چرا او در کلاس حاضر نشد و دوباره من بیکار و سرگردان شدم و نمی دانستم چه بکنم که این بیکاری و سرگردانی من مدت دو سال ادامه داشت ولی چیزهایی را که قبلاً آموخته بودم پیش خود تمرین می کردم اما متأسفانه ذوق و شوق من کم کم جای خود را به بی تفاوتی داد و در یکی از روزها نیز ویولنم از دستم افتاد و شکست تا این که در چهارده سالگی مطلع شدم که مدرسه نابینایان زیر نظر میسیونر آلمانی ها در اصفهان وجود دارد. پدرم بر خلاف میلش که از من دور می شد ولی به خاطر آینده بهتر مرا به اصفهان فرستاد. متأسفانه یک سال بعد از این که در اصفهان مستقر شدم پدرم را از دست دادم در آن شهر غریب دور از والدین و اقوام و فامیل چه مصیبت ها کشیدم ولی همیشه طالب پیشرفت و ترقی بودم. این مدرسه زیر نظر آلمانی ها اداره می شد و آن ها در این جا تبلیغ مذهبی می کردند که من از همه مزایا استفاده بردم جز مسئله مذهب که کماکان به مذهب خود اسلام پایبند بودم و باقی ماندم.

  تازه های تشخیص و درمانی: MRI

آن ها وقتی ذوق مرا نسبت به ویولن دیدند سازی برای من تهیه نمودند و در آن جا مشغول به نواختن شدم البته معلمی وجود نداشت اما خوب اندوخته های قبلی خود را مورد استفاده قرار می دادم تا این که حدود سال ۱۳۴۷ وارد دبیرستان شدم، استاد رحمت الله بدیعی که از نوازندگان و اساتید خوب ویولن در آن روزگار بود هفته ای یک روز به هنرستان موسیقی اصفهان می آمد که ایشان وقتی مرا دید خیلی زود مرا پذیرفت و به زودی مشغول تعلیم گرفتن از ایشان شدم. حدود دو سالی گذشت که ایشان دیگر به اصفهان نیامد اما من در این مدت بهره کافی از کلاس این استاد بزرگ دیده بودم. بعد از این نزد هر کسی و هر جا که می شد چیزی می آموختم. دیگر در این موقع نسبتاً نوازنده ای بودم که دیگران حاضر بودند به خوبی به ساز من گوش دهند. در ارکسترهای مختلف از جمله ارکستر فرهنگ و هنر اصفهان، ارکستر دانش آموزان اصفهان و غیره فعالیتی چشم گیر داشتم که یا نوازنده بودم یا سرپرست ارکستر. به هر حال در خرداد ۱۳۵۲ دیپلم گرفتم و در همان سال نیز ازدواج نمودم. ازدواج ما بنا به خواسته واقعی دو طرف بود.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان