سال‌های جدایی – قسمت ۲۹

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

پسرها دستهایم را گرفته بودن و مادر مادر میکردن و من برایم باور نکردنی بود باز هم دکتر را قسم میدادم ترا به خدا او را نجات بده.. که صدایش نفس مرا در سینه حبس کرد. خانم محترم کاری از دست من ساخته نیست ده دقیقه ای میشد که بدنش سرد شده بود تا او را به بیمارستان رساندن! و نمیشد برایش کاری کرد. چه کنم کجا برم بگذارید او را ببینم من باور نمیکنم که او تا به این حد بی وفا باشد و به این آسانی مرا تنها رها کند او مرد متعهد به عهدش بود هرگز بدون خدا حافظی از من جدا نمیشد ترا به خدا بگذارید من او را از نزدیک ببینم. من تنها در این دنیای وانفسا به کی پناه ببرم که غمخوارم باشد. سی و هشت سال منو او از کنار هم جدا نشدیم و نفس به نفس هم داشتیم یعنی اینقدر راحت میشه بی وفا شد! نه من که باور نمیکنم. به خدا بارها بهش گفتم من توان دوری از تو را ندارم ای کاش قبل از تو از دنیا بروم و او عصبانی میشد و میگفت نشکن دلم را تو نمیگی پس از تو من چه کنم حالا بگذارید از او بپرسم چه شد آن عهد وپیمان؟ چگونه باور کنم این جدایی را. بار کوله غمم سنگینه! پای رفتنم لنگ! دیگه یار و یاوری ندارم! چگونه بتونم پا به پای دردرنجی که برایم مهیا کردی برسم. ای خدا خسته ام خسته! چرا کسی باور نداره! من به عشق او سر پا بودم اما حالا چه کنم؟ بسه دیگه از من بگذر ای دنیای ستمگر من عاجزم و ناتوان در مقابل این همه غم..

این من بودم مویه کنان نقش بر زمین و هر دو دستم را دو پسرم گرفته بودن چنان دو بال شکسته که قصد داشتن نگذارن از بدنم جدا شود. نمی دانم کی و چگونه مرا با آن حال زار به خانه آوردن سفره ای که باید گسترده میشد هرگز در آن روز پهن نشد و من تا مدت زمان زیادی از خوردن ماهی خود را محروم کردم و دوست نداشتم بدون بودن او این غذا را بخورم. چند روز اول همه اقوام جهت دلداری کنار ما جمع شدن اما هرگز نتوانستم با بودن آنها آرامشی بدست آورم. این برایم آسان نبود که جای خالی او را ببینم. شب اول جدایی از او به دخترها گفتم رختخواب مرا پایین تخت پدرتان بیندازید و آن شب چندین بار ازخواب پریدم احساس میکردم کسی به شیشه پنجره اطاق خواب میزند گویی مرا صدا میکرد می نشستم و به یادم می آمد چه مصیبتی به سرم آمده! چند دقیقه ای به یاد او با لمس بالش و رختخوابش میگریستم و باز با چشم گریان به خواب میرفتم.شب دوم جدایی از او خواب عجیبی دیدم با همان لباسی که به تن داشت تا چشم از دنیا پوشید و لبی خندان! گویی میخواست مرا آرام کند قاب عکسی بدستم داد که فقط سه شاخه گل رز قرمز به یک گوشه آن وصل بود اما درون قاب به جز یک صفحه سفید چیزی نبود آنرا از دستش گرفتم همین که می خواستم به او گلایه کنم که چرا مرا تنها گذاشتی از خواب پریدم صبح روز بعد که سومین روز جدایی ابدی از او بود بیشتر دوستان و آشنایان به خانه ام آمده بودن که مرا تسلی دهند ولی مگر دلی بود که آرام گیرد و یا حواسی بود که درک کند چه کسانی می خواستن در آن روز ماتم بار شریک غم من باشن! چشمان من پر از اشک حسرت به گوشه ای خیره مانده بود که صدایی مرا به خود آورد یکی از دوستان نزدیکم بود که دستانم را دردست گرفته و از من میخواست آرام بگیرم و به حرفهایش گوش کنم. ببین عزیزم مرگ چیزی نیست که بتوان از آن گریزی زد بلاخره راهیست که همه خواهیم رفت من دیشب خواب همسرت را دیدم و سفارشی به من کرد و ازم خواست امروز ترا ببینم و این سفارش را به تو بگویم خیلی سریع هوشیار شده و پرسیدم بگو عزیزم آن سفارش چه بود؟ هنوز صدای او در گوشم میپیچد. دیشب من همسرت را در خواب دیدم که قاب عکسی در دست داشت نشان این قاب هم برایم جالب بود قسمت بالای این قاب عکس سه شاخه گل رز قرمز نصب شده بود ولی در صفحه سفید آن چیزی دیده نمیشد اما او به من گفت از شما خواهش میکنم به همسر من که دوستت است بگویی این چند بیت شعر را در آن بنویسد و آنرا سر لوحه زندگی جدیدش قرار بدهد. و پس از اینکه من سوال کردم آن ابیات چه بود او این گونه شروع به خواندن کرد. بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سخت بشکافیم و طرحی نو در اندازیم. که صدای حق حق گریه من امانم را برید و گفتم میدانم که او با گفتن این شعر خواسته بگوید که من غم نخورم و برای زندگی بعد از او طرحی تازه بریزم تا یادگارهای عشقمان به خصوص این سه دختر آخری را باید بزرگ کنم که البته یکی از این سه دختر از آب و گل درآمده بود ولی لازم میشد و آنها را بدون داشتن پدر در عرصه این دنیای پر هیاهو بزرگ کنم اگر هم بخواهم دامن غم را بغل گیرم این روح اوست که همیشه ما را حمایت خواهد کرد. پس از تشکر از آن دوست روزهای بعد خیلی به خود تلقین کردم که باید سفارش او را به جا آورم و یک تنه حریف سختیهای روزگار شوم. چند ماه از مرگ سیاوش گذشته بود که من توسط همان دوستی که ما را بنا به سفارش معاون فرماندار به ستاد انتخابتی برده بود و سیاوش در این مسیر پر هیاهو و دو رنگی جان خود را از دست داد خیلی از من خواهش کرد که با او در شرکتی که داره همکاری کنم و دیگه کنج خونه نشینم و دامن غم بغل گیرم. گذشت آنچه که باید میگذشت و خداوند چقدر به انسان لطف کرده که برای بقای زندگیش پس از مرگ عزیزان تا حدودی فراموش کند ناگفته نماند این غم بود که فراموش شد و گرنه تا نوشتن این سرگذشت بیست سال از مرگ سیاوش گذشته و من حتی یک لحظه یاد و خاطره او را از یاد نبردم و هرگز هم دوست ندارم تا آخرین لحظه مرگم و رسیدن به او فراموشش کنم. تنها غم دوریش و سالهای جدایی کمی برایم عادت شد اما دقایق تنهایی و خلوتم را همیشه یاد او پر میکند و واقعا وقتی کسی در اعماق قلب کسی جا خوش کرد هرگز نمی توانی یادش و لحظات با او بودن را براحتی فراموش کنی بخصوص وقتی همه لحظه های زندگی با او دل انگیز و روح نواز باشد. به یاد دارم روزی را که برای دیدن من از اهواز آمده بود و همیشه قبل از آمدن برای اینکه در کنار هم آن یکروز نصفی را خوش باشیم تمام سعی خود را میکرد. ما شش ماه نامزد بودیم و شش ماه دیگر سال را عقد کردیم و شهر زیبای من گوشه گوشه اش یادآور خاطره های زیبا برایم داشت و اینجاست که هنوز پس از بیست سال دوری و جدایی از او این لحظات را در ذهنم مرور کرده و احساس میکنم همان دختر نوجوان شانزده ساله ای هستم که در کنار عشقم و مرد زندگیم روزهای خوشی را طی میکنم حتی وقتی که در یک آن متوجه میشوم خیلی از آن زمان گذشته گویی از خوابی شیرین بیدار میشوم و دوست دارم به خود بقبولانم که این لحظات هنوز هم واقعی هست و همین دلیل زنده بودن و دلگرمی من میشود. عشقی که هرگز کهنه نشد و هرگز تا آخرین دم نفسم خاطرات شیرین آنرا فراموش نخواهم کرد. جسم ناتوان من چون درخت پیر و کهنسالی که همه ساله با وزیدن باد بهاری شکوفه میده و زنده میشود روزها را طی میکند و در راستای اعتماد و صداقت همدلی آورد و پس از سالها حتی پس از مرگ معشوق هنوز چنان کنده ای که میسوزد و دود دارد، دارای نشانهائیست که حکایت از بودن میکند. روز پنجشنبه بود و او راس ساعت شش بعدازظهر در جاده مقابل باغچه خونه که منتهی به ایستگاه پیاده شدن مسافرین اهواز بود از دور نمایان شد دو چشمانم جوانی را میدید که از دیدگاه من نمی تونستم اونو با هیچ یک از جوانان اطرافم مقایسه کنم. قدی متوسط سینه ای ستبر بازوانی ورزیده که شیکترین مدل لباس جوانها این اندام زیبا را میپوشاند و به قول یکی از دوستان همدوره دبیرستانم که یک روز او را همراه من دید و گفت ای وای تو خیلی بلایی این گل سر سبد را از کجا به تور زدی و من گفتم غریبه نیست زیاد بدنبالش نگشتم در دسترس بود! صدای گامهای شمرده و مردانه او گوش جانم را نوازش میداد که با نزدیک شدنش از جا بر خواستم و مهیای خوشامد گویی شدم یک لحظه وقتی چشمهای ما به هم دوخته شد جرقه هایی از عشق و احساسی عجیب همه وجودم را فرا گرفت و صدای دلنواز او گوش جانم را نوازش داد. چطوری خوبی؟ چشم به راهم بودی؟ چه باید میگفتم جز اینکه” آری اگر کمی دیرتر می آمدی نفسم که به نیمه رسیده بود حتما قطع میشد.” چه میگی یعنی اینقدر در دلت جا گرفته ام که خدای نخواسته نفست را نیمه کنم؟ نگو بیشتر از این جان شیفته مرا آواره نکن منکه سرگردانم بین این دو شهر و هر روز باید دقایق را بشمارم تا بسر شود و روز موعود که زمان دیدن توست فرا برسد. 

  شعر پدر از سعید عرفان

میخواستم در این نکات ظریف گفتگو اشاره ای داشته باشم به اینکه چرا هر چه زمان پیشرفته شد کلمات عاشقانه بیشتر محو شد. چرا؟ من در این دنیای فعلی نمی بینم کسی چنین الفاظ صادقانه و عاشقانه ای بزبان آورد وقتی دو دلداده بهم میرسن فقط دوست دارن بدونن کدام کافی شاپ یا رستوران شیکتر است و غذای گرانتر و باب روز دارد حتی توجه ای به هم نمیکنن که بتونن مثل گذشته ها وصف صورت زیبای یار را گویند و اصلا در چشمهای هم نگاه میکنن که اولین نگاهشان در لوح ضمیرشان ثبت شود و یا دوست دارن که از شکل و شمایل دلدار حرفی به میان آورن؟ منکه خیلی بدنبال این کلمات زیبا در داستانهای جدید میگردم و فقط میدانم دو دلدار تا به هم میرسن بیشتر حرفهایی که رد و بدل میشه بی محتوا و به خاطر نماد نیست! 

نمی دانم نظر خواننده چیست اما میدانم دلیل ماندگاری عشقها و دوام زندگی مشترک گذشته به خاطر این بود که همه حرفها معنی داشت و پر محتوا بود. میگذرم و ما با بهم رسیدن خیلی روزهای زیبا و قشنگی را در دل شهرمان به یادگار گذاشتیم هنوز پیاده روی های طولانی از ایستگاه یک تا دوازده را زیر نم نم بارانهای بهاری به یاد دارم هنوز رفتن به کافه قنادی لادن و خوردن آن شیرینیهای خوشمزه را به یاد دارم و هنوز گاهی مواقع که آخر برج بود و محبوب من چندان پولی در جیب نداشت و پیشنهاد رفتن به یک تفریح سالم را به یاد دارم و بهترین تفریح ما آن پیاده رویهایی بود که صدای قدمهای یکدیگر را میشمردیم و در آخرین لحظات نشستن خورشید کنار شط و انعکاس نور آنرا در آب به یاد دارم. آن موقع دوربین گوشی نبود که مدام پشت سر هم سلفی بگیریم همه این خاطرات در ذهنمان حک میشد که هنوز پس از شصت سال از یاد نرفته و از این جای سرگذشت فصل جدیدی در سر نوشت من آغاز شد به دلگرمی عشق او که تا ابد وفاداری را در وجودم عجین کرد. اگر چه این سالهای جدایی باید من گذشته را فراموش میکردم ولی آنقدر طی این سالهای با او بودن خوشبختی واقعی را لحظه لحظه لمس کردم که همه وجودم مملو از عشق به زندگی شد. می تونم الان ادعا کنم که نمیرد دلی که زنده شد به عشق! زندگی جدید من آغاز شد با همکاری اون دوست صمیمی سیاوش که در بدترین دقایق عمرم مرا یاری کرد. وای کاش این شخص شریف توسط عده ای از خدا بی خبر زمین نمی خورد! وای کاش من در مورد این فرد درست تشخیص داده باشم که صادقانه انسانها را دوست داشت.

  زبان شناسی؛ ادوار تاریخی زبان‌های ایرانی - قسمت جدید ادبیات اوستایی

ادامه دارد….

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان