سال‌های جدایی – قسمت ۲۳

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

برای پسر دوم توی همون شهر که زندگی میکردیم یک بوتیک زدم. چه لباسهای دست دوخت خودم و چه لباسهایی که از تهران تهیه کردیم، این پسر با یک سرمایه ای در حدود پنجاه میلیون تومان مشغول بکار شد. تا زمانی که مرغداری به بهره برداری برسه ما نیاز به درآمد بیشتری داشتیم. بنابراین کار او راجلو انداختم ولی، زهی غفلت که گرگ تیز دندان در انتظار این بود که بره زیبای رویاهای منو به دندان بگیره …

این گفته شاید کمی نا مفهوم باشه ولی این یک واقعیت محرز و رسم روزگارِ که  همیشه در رو یک پاشنه نچرخه .. و اما ازدواج دومین پسر با وجود مخالفت سر سختانه سیاوش خیلی زود شکل گرفت. گرگ اول که قسمت اعظم آرزوهای ما را یعنی منو سیاوش را بلعید که همان عروس اول باشد، نمیدونم شاید خواننده این سرگذشت قضاوت کنه که عجب مادر شوهر بدجنسی عروسش را به گرگ تشبیه کرده ولی فراموش نکنید شما با کفشهای من راه نرفتید که پایتان از تنگی و ناسوری آن رنج ببره. آره یه زمانی هم من خودم مادر شوهرهای بد جنسی که گه گاهی دوست داشتم سر به تنشون نباشه از بس عروس بیچاره را زجر میدادن اما … زمانی که خودم عروس شدم و دیدم به دلیل عشق صادقانه ای که به همسرم داشتم حتی کوچکترین فرد خانواده اش چقدر برایم عزیز و قابل احترام بود و از مادر و مادر شوهر هم نگه داری میکردم حتی خود مادرشوهر هم جایگزین مادرم شده بود ولی وقتی باز خودم مادر شوهر شدم دیدم چقدر رفتارها تغییر کرده! همه دوست داشتنیها دروغ بود و همه احترام گذاشتنها فقط برای این بود که مثلا پسرم ببینه اون زبون بسته که زنش باشه وقتی من میرم خونشون و فقط دو روز میمونم زحمت میکشه یه پیمونه برنج بیشتر درست میکنه، ساعت نه صبح سلانه سلانه یه میز صبحانه آماده میکنه و مادر شوهره که من باشم شب توی کناپه تو حال میخوابه چقدر خسته شده. واقعا باورم میشه زندگی براشون سخت شده و به ناچار با دلی شکسته خونه آنها را ترک میکردم که بیشتر مزاحم زندگیشون نباشم .. 

و اما گرگ دوم: در زمانی که من خود عروس یک خانواده بودم از لحظه ترک خانه پدر، طبق سفارشی را که پدر و مادر کرده بودن تا موقعیکه مادر و شوهر و کوچک و بزرگ فامیل شوهر با من و همسرم در تماس بودن هرگز به خودم این اجازه را ندادم که به آنها بی احترامی کنم و همیشه آنها برای دیدن من و من برای زیارت آنها تشنه بودم و خدا میدونه این صمیمیت تا پایان زندگی من و سیاوش یک رنگ و بی ریا بود و هنوز هم گاهی اگر من در اثر دوری از وطن و یا گرفتاری فرزندان و نوه ها کمتر یادشان بکنم آنها مرا فراموش نکرده و مدام جویای احوال من هستند. چقدر این عشق و محبت گویای یکرنگی و صادقانه بودن هست ولی میشود گفت آن سفارش روز اول ورود به زندگی جدیدم بی تاثیر نبوده و هیچ گاه وصیت پدر و مادر فراموشم نشده! حالاتصور کنید زندگیهای امروزی را اگر هم بعضی خانوادهای پسر و دختر رفت و آمدی با هم دارن یا هدفشان سرکشی به زندگی یک دیگر است و یا قصدشان چشم و هم چشمی. کمتر میشه گفت یک مادرزن و یک مادر شوهر در کنار هم، دوستانه عمری طی میکنن. به هر حال شاید این قضاوت من نتیجه تجربه تلخ اتفاقات زمان حال است.

بر میگردم به زندگی با عروس جدید! البته نه اینکه من با آنها زندگی کنم … فقط دوست دارم این خاطرات را که نه چندان دلنشین و زیباست بنویسم تا مقایسه ای شده باشه با زندگی نسل جدید و معلوم شه که چقدر انسانها طی پنج ده گذشته از همه لحاظ عوض شده اند. عروس جدید پس از ازدواجی که نه من و نه سیاوش با آن زیاد موافق نبودیم که یکی از این دلایل هفت سال بزرگتر بودن عروس از پسرمان بود، من اینطور برآورد میکردم، زمانی که پسرم تازه چل چلیش شروع میشه این خانم یک زن پنجاه ساله در حال از رده خارج شدن زنان فعال و مؤثر آن زمان خواهد شد و اگر خدای نخواسته نتونن با هم کنار بیان پسرم شکست سختی خواهد خورد و چه باید کرد.. به هر حال چون خودشون خیلی راضی و مشتاق بودن ما هم نتونستیم زیاد بر سر عقیده خود بمانیم. یک سال بعد آنها صاحب یک دختر نازنینی شدن که مایه دلگرمی من و سیاوش شد ولی خدا میدونه اگر این ازدواج قرار بود الان انجام بشه هرگز ثمری نداشت. معیار انتخاب شریک زندگی در گذشته به زیبایی مرد نبود و دخترها به فکر این نبودن که قراره با یک مرد خیلی جوان زندگی کنن. اکثرا سعی میکردن جوانی خوش نام سالم و کاری باشه و مورد تایید بزرگترها! 

  Cosmology | کیهانشناسی (16)

به هر حال خدا را شکر این عروس زندگی بسیار خوبی برای پسرم فراهم کرد یعنی میشه گفت خیلی با هم تفاهم داشتن و خوب زندگی کردن و با داشتن دو دختر بسیار نازنین همیشه برای من درس عبرتی بود که اگر دو انسان یکدیگر را عاشقانه دوست داشته باشن میتونن یک عمر سختیهای زندگی را تجربه کرده و در کنار هم خوشبخت باشن. اما اگر قرار باشه که من تمامی واقعیتهای زندگیم را برای اینکه درس عبرتی باشد و آیندگان بدانن انسانها در تمام مدت عمرشان نمی تونن همیشه با یک عقیده ثابت زندگی کنن و بیشتر مواقع تحت تاثیر عوامل مختلف تغییر عقیده میدن و روش زندگیشون را عوض میکنن. دنباله اتفاقات این زندگی مشترک را که میشه گفت من هم به عنوان مادرشوهر جزئی از آن بودم را بنویسم. باید بگم بعد از سی و چند سال تحمل یک انسان بیمار از جهت روحی پاداش چندان خوبی نصیبم نشد و بارها از خودم پرسیدم چرا؟ و نتونستم جواب درستی پیدا کنم. البته بیشتر ما انسانها در قضاوت دیگران خیلی راحت عمل می کنیم اما وقتی سالها با کسی زندگی کردی و کاملا به روحیه و اخلاقش آشنایی پیدا کردی این دیگه نمیشه اسمش را گذاشت قضاوت، چون خیلی زمان از عمر من با او بوده و تمام زوایای وجودش را از جهت اخلاق و رفتار شناخته ام. 

این عروس قبل از ازدواجش اولین شرط زندگی با پسرم را جدایی دونست و اصلا حاضر نشد حتی برای چند روز تا خونه ای جدا تهیه شه با ما زندگی کنه و از همان اولین روز زندگی مشترک تنها فقط شوهرش را می خواست. خوب این حق مسلمش بود و من چندان ناراحت نشدم شاید هم خیلی خوشحال بودم ولی رفته رفته متوجه شدم تمایلی به رفت و آمد با هیچ یک از افراد خانواده شوهر را ندارد ولی بر عکس خواهران و برادرانش و بعضی افراد دور فامیلش مدام در رفت و آمد به خونه آنها بود تا اینکه من متوجه بعضی از اخلاق های دیگر او شدم. مثلا اگر یک شب مهمان ما بود و ما یعنی من و همسرم و دخترهام و پسرهام تمایل داشتیم که ساعات بیشتری نوه ام را در کنارمان داشته باشیم با اکراه و بی میلی قبول میکرد تا اینکه یک شب آنها خونه ما ماندن و من اطاق خواب مهمان را در اختیارشان گذاشتم و طبعا با ملحفه نو که قبلا استفاده نشده و آنچه که نیاز بود. با خیال راحت به اطاق خودم رفتم و صبح آنروز خوشحال از جا بلند شدم. صبحانه را آماده کردم و برای اینکه پسرم و عروسم را بیدار کنم چون پسرم باید به محل کارش که مرغداری شخصی خودمان بود بره، وقتی در اطاق باز شد و پسرم میخواست بیاد بیرون متوجه عروس شدم که به شکل عجیبی لب تخت خواب نشسته و گویی اصلا شب تا صبح چشم رو هم نگذاشته. فکر کردم خودش یا بچه ناراحتی داشتن خیلی ناراحت شدم. وقتی پسرم از اطاق خواب بیرون آمد پرسیدم .. مادر دیشب انگار خانمت خوب نخوابیده بچه ناراحت بود؟ که پسر تقریبا با صدای بلند گفت نه مادراین بیچاره دیوانه است به جز در رخت و خواب و ملحفه خودش اصلا نمیتونه بخوابه .. خیلی تعجب کردم ولی زیاد جدی نگرفتم و پس از اینکه بچه را آماده کرد آنها را برای صرف صبحانه به سر میز دعوت کردم و اینبار چیزی عجیب تر دیدم. عروس از جا بلند شد به آشپز خانه رفت و یک لیوان از جا ظرفی برداشته آن را چندین بار با آب و مایه ظرفشویی شست، بعد آنرا بدست من داد و گفت مادر برای من چایی تو این لیوان بریز .. بازم خیلی برام عجیب نبود و تصور کردم شاید فکر کرده گرد و غباری رو و توی لیوانه و اونو شسته! بدین منوال ما هر بار هم این عروس را دعوت میکردیم عذری میاورد و اصلا دعوتمان را قبول نمی کرد و من بهتر میدونم برای آشنایی با اخلاق این عروس بیش از این تعریف نکنم چرا که پس از اتفاقات بعدی کاملا روشن خواهد شد که بیماری او چه بود بخصوص روزهای جدایی از ما یعنی زمانی که خودش و همسر و فرزندانش تنها زندگی میکردن. بیشتر مواقع چون پسرم باید به کمک پدر میرفت و مرغداری باید اداره می شد سفارشات خرید خونه را البته مواد غذایی را باید من انجام میدادم و با در دست داشتن لیستی که عروس تهیه کرده بود برای خرید این لیست میرفتم و اما صورت لیست خانم که بدست شوهرش میداد .. چای خارجی .. برنج ایرانی روغن غیر کوپنی … چون اون  زمان روغن کوپنی بود .. سیب سرخ و خلاصه فرمایشات دیگر که قطعا روی علامتهای خاص این اجناس تاکید میشد. در این راستا یکروز که من با در دست داشتن کوپنهای روغن چند ماه، یک بار روغن را با آن کوپنها خریدم و پیش خودم گفتم حالا که سیب سرخ امروز تو بازار نیست چه اشکال داره سیب زرد میخرم؛ سیبه دیگه فرقی نمیکنه و خرید انجام شده را بردم دم خونه تحویل خانم دادم.. یک ساعتی گذشته بود که دیدم پسرم با محتوای خریدی که کرده بودم به خانه آمد و صدا زد مادر مگه شما نوشته های این زن را نخوندی؟ اینها که همه فرق داره با خواسته او و عصبانی آنها را کف زمین آشپزخانه رها کرد. با تعجب نگاهی به او کردم و گفتم چرا مگر این خرید چه ایرادی داشت؟

  مهندس سیروس شهردار - موسیقیدان

در جوابم گفت دیدی که چطور نوشته بود سیب سرخ، روغن قوطی دست نزده و پلوم چای خارجی! اصلااین روغن را قبول نداره! چایی هم که ایرانیه! کمی به صورتش نگاه کردم و گفتم معنی این کارها چیه؟ از نظر من یک نوع بهانه گیری خاص هست.. در جوابم گفت چکار کنم مادر! این زن اخلاقش اینه. در این هنگام احساس کردم پسرم بد جور اسیر دست این زن بهانه گیره و واقعا  دلم براش سوخت اما دیگه نمیشد کاری کرد. به هر حال سی سال بدین منوال این پسر بیچاره من سوخت و ساخت ولی تعجب آور اینجا بود که هرگز نگذاشت ما پی به بیماری همسرش ببریم. نا گفته نماند که این خانم با وجود اینکه همیشه یک خونه تمیز و مرتب داشت و همیشه بچه های مرتب و منظم اما هیچ وقت حاضر نبود حتی یک شب خونه کسی به عنوان مهمان یا مثلا مسافر چند روزه بمونه چون نحوه زندگی دیگران براش رنج آور و غیر قابل قبول بود. من میتونم به جرأت اینو بگم از شش خواهر شوهر و برادر شوهری که داشت هر گز هیچ یک از آنها یک شب بدر خانه او پذیرایی نشدن و متاسفانه من خیلی دیر متوجه دو رنگی این عروس شدم و همیشه فکر میکردم وقتی بعد از یکی دو سال به خونه پسرم میرم و اونم فقط یک شب چون نیاز بود انتظار داشتم پسرم منو تا فرودگاه برای خروج از کشور و سفرهای خارجی کمکم کنه ولی این عروس با علم به اینکه می دونست من فقط یکی دو شب مهمانش هستم از یک هفته قبل وقتی متوجه رفتن من به خونش می شد با پسرم جنگ و جدل داشته و بعد از رفتن من از خونش هم ادامه میداده و اگر یک بار بدلیل یک اتفاق کوچک موردی پیش می آمد که من دو شب آنجا بمونم، روز دوم این عروس قطعا راهی بیمارستان میشد و من ناچار بودم به منزل یک دوست یا پسر دیگه برم. شاید گفتن این مطالب خیلی خوش آیند نباشه اما برای اینکه خواننده بدونه چقدر انسانها از جهت اخلاقی و مهمان نوازی تغییر کرده اند و بیشتر اینکه این اتفاقات جزیی از سر گذشت من است لازم دونستم اشاره ای داشته باشم. به هر حال من به یاد ندارم که او و همسرش وقتی کمکی از دستم بر می آمد از من جواب نه گرفته باشن تا این اواخر پس از سی و دو سه سال که از وصلت ما با اوگذشته حتی داماد هم آورده بعد از دوسال گذرم به خانه او افتاد و همینکه چشمش به من افتاد از یک روبوسی و خوش آمد گویی ساده دریغ کرد اما من سعی کردم بروی خودم نیارم. پسرم برای جبران کم محلی او سریع روی کاناپه یک جای راحت را برام در نظر گرفت چون من نباید همین طوری روی مبل بشینم. خوب من بعد ازیک سفر خسته کننده باید کمی استراحت میکردم. ساعت نزدیک شش صبح بود در اثر خستگی به خواب رفتم و وقتی چشم باز کردم دیدم ده صبح هست و برای صرف صبحانه به دعوت پسرم پشت میز نشستم ولی ای کاش کسی به جز من و او و پسرم آنجا بود و میدید که نحوه پذیرایی او چگونه بود. باور کنید قصد من خراب کردن این عروس نیست فقط کارهایی که میکرد برایم تعجب آور بود. استکانی چای جلوی من گذاشت به اندازه نصف قوطی کبریت کره و همین طور پنیر و چند تکه نان جلوی من روی میز قرار داد. باور کردنی نبود یک لحظه احساس کردم توی ایران قحطی آمده و این سفره گسترده را با سفره خونه خودم دخترهام و پسرهای دیگم مقایسه کردم که همیشه برای صرف صبحانه همه با چهره های خندان دور من می نشستن و سفره مزین بود به چند نوع نان، دو جور پنیر بی نمک و شور، کره هم به همین شکل و مربا و حتی تخم مرغ و باورم نمیشد این عروس به چه دلیلی این حرکات را انجام میده ولی وقتی سر میز نشستم تازه متوجه یک چیز جدید شدم! توی یک کیسه مخصوص که دستمال تمیزی هم دیده میشد تکه نان های آماده شده ای را جلوی خودش گذاشته بود و کاملا مشخص بود که نباید کسی دست به آن نانها بزنه! به هر حال در چندین مرحله حرکات خاصی از او دیدم که واقعا جای سوال داشت البته برای اینکه متوجه بشم چرا، نیاز به زمان بیشتری بود که باید در کنارش و در خونه اش باشم و متاسفانه نه من کنجکاوی میکردم و نه چنین موقعیتی پیش می آمد. تا اینکه در آخرین سفرم که به ناچار رفتم خونه آنها دیگه پسرم سرِ درد دلش باز شد و گفت مادر به خدا این زن دست خودش نیست من سالهاس که به رفتار و زندگی با او عادت کرده ام و فقط نخواستم مسئله را بزرگش کنم اما بدبختانه حالا که دیگه سنش بالا رفته حالش خیلی بده و دخترها او را دکتر هم بردن و داره دارو میخوره. دلیل انزوا طلبی او و تمام این حرکات شدت وسواسی است که تمام وجودش را گرفته.. و من تازه فهمیدم که این پسر بیچاره  در چه جهنمی داره زندگی میکنه. علت اینکه من باید توی کاناپه بخوابم این بود که اصلا اون تشک و رختخوابی را که برای مهمان داشت هم هرگز از توی کمد در نمی آورد که مبادا کسی از آن استفاده کنه. کم گذاشتن مواد غذایی سر سفره برای اینه که حتی اگر با قاشق مخصوص اون غذاها مهمان سهمی برداره دیگه هر مقدار موند باید دور میریخت. ظرف و لیوانی را که با آن از مهمان پذیرایی میکرد چند بار باید می شست و آب میکشید. اون نونی هم که من سر سفره جدا دیدم باید خودش حتما میرفت با دستکش از شاطر نانوا میگرفت و توی سفره جدا میاورد و حتی از بقیه نونی که خانواده استفاده میکردن جدا نگهداری میکرد. خلاصه با پی بردن به این نقص عروس من دیگه ترجیح دادم اصلا به خونه پسرم نرم و باعث نشم او بیشتر در عذاب روحی قرار بگیره. بدین شکل من پس از سی دو سال که بیشتر از پنج یا شش بار خونه پسرم طی این مدت نرفته بودم آنها را ترک کردم چرا؟ چون وقتی بعد از چند سال ندیدن فرزندم در فرودگاه منتظرش بودم و او نیامد، فهمیدم که این عروس چطور پسرم را در فشار قرار داده که یا به مادرت بگو دویست میلیون تومن بهت بده تا بتونی آپاتمانی را که ما رهن کردیم و داریم توش زندگی میکنیم بخریم یا اینکه اون دیگه حق نداره پاشو تو خونه ما بزاره. دیگه اینجا قضاوت را میزارم به عهده خواننده این داستان و فقط اینو میگم این داستان تکراری که برای بیشتر پدر و مادرها اتفاق می افته در عین ناباوری برای من اتفاق افتاد. آره خیلی هم مسئله تازه ای نیست که بیشتر فرزندان آدم وقتی از دامان مادر و خونه پدر جدا میشن گویی احساس و عواطف شان تغییر میکنه و دیگه فقط دوست دارن هرچه زودتر پدر و مادر پول و مال دار شون از دنیا بره تا آنها بتونن از ارث و میراث مانده استفاده ببرن و این قصه سر دراز دارد و در گوشه هایی از مسیر زندگی، من تونستم اینرا هم تجربه کنم.

  چشم های گریان (1)

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان