نویسنده : شهرام خبیر
بحثی فشرده و علمی درباره نظریه افلاطون در باب معرفت، و تبیین ابعاد و مؤلفههای نظریه وی، به منظورارائه تصویری روشن از این نظریه شناخت شناسی.
نظریه افلاطون را در باب معرفت در هیچ یک از محاورات او، با بیان منظم و کاملاً ساخته و پرداخته نمیتوان یافت. «تئتتوس» در واقع به بررسی مسائل شناسایی اختصاص دارد، لیکن نتیجه آن منفی است زیرا در آنجا افلاطون به ردّ نظریههای نادرست معرفت مخصوصاً این نظریه که معرفت ادراک حسّی است میپردازد.
البته وی هنگامی که میخواست تئتتوس را بنویسد، نظریه خود را درباره درجات معرفت که مطابق است با مراتب وجود در کتاب «جمهوری» ساخته و پرداخته بود. پس میشود گفت بحث مثبت، قبل از بحث منفی و انتقادی بود و تئتتوس در واقع به جنبه منفی و انتقادی شناخت شناسی اختصاص دارد و نظریه مثبت شناخت شناسی در جمهوری آمده است.
تعریف معرفت
افلاطون تحت تأثیر عقیده سقراط در باب معرفت برای تشخیص مصداق معرفت دو نکته را مورد توجه قرار داده است:
اوّل: شرط لازم معرفت خطاناپذیری و مطابقت با متعلق است لذا اگر کسی به گمان خود چیزی را بداند ولی در عین حال، چنین علمی با معلوم، مطابق نباشد نمیتوان گفت وی «عالم» است.
دوّم: آن که معرفت باید درباره «آنچه هست» باشد یعنی معرفت به «نیست» و به «آنچه در حال شدن» باشد تعلق نمیگیرد چون عدم که وجود ندارد و چیز در حال شدن هم واقعیت موهوم است.
پس هر حالتی از ذهن که نتواند واجد این هر دو خصیصه باشد نمیتواند معرفت حقیقی باشد.
قلمروی معرفت
افلاطون با در دست داشتن دو شرط مذکور میگوید: نه ادراک حسی را میتوان معرفت حقیقی دانست و نه عقیده درست را، چون متعلق ادراک حسی محسوسات است که دائماً در حال شدن و صیرورت و عقیده درست هم که همان حکم حقیقی و صحیح است، ممکن است تحقق داشته باشد بدون آن که کسی که آن حکم را میکند به حقیقت آن معرفت داشته باشد.
وی از «پروتاگوراس»، اعتقاد به نسبیت حس و ادراک حسی را میپذیرد، لیکن نسبیت عام و کلی را نمیپذیرد و معرفت یعنی شناخت مطلق و خطاناپذیر را حاصل شدنی میداند، امّا آن را همان ادراک حسی که نسبی و فریبنده و تابع انواع تأثیرات موقّتی، هم از طرف فاعل شناسایی و هم از طرف متعلق شناسایی است نمیداند.
او این نظر را نیز از هراکلیتس میپذیرد که متعلقات ادراک حسی یعنی اشیاء جزئی محسوس و فردی، همیشه در حال شدن و تغیّر دائمند امّا این نتیجه را نمیگیرد که متعلقات معرفت حقیقی وجود ندارند بلکه فقط این نتیجه را میگیرد که جزئیات محسوس نمیتواند متعلقات مورد جستجو باشند. متعلق معرفت حقیقی باید ثابت و پایدار و قابل آن باشد که با تعریف واضح و علمی که در نظر سقراط درباره کلی است درک میشود. احکامی را که فکر میکنیم از آنها معرفت ذاتاً ثابت و پایدار به دست میآوریم اگر مطالعه کنیم درمییابیم که آنها احکامی هستند درباره کلیات، لذا معرفت حقیقی معرفت کلی است.
متعلق معرفت
با توجه به این که در نظر افلاطون معرفت حقیقی معرفت کلیات است، اگر عالم واقعی از جزئیات تشکیل شده باشد شکاف غیر قابل عبوری بین معرفت حقیقی از یک سو و عالم واقعی از سوی دیگر ایجاد خواهد شد و نتیجه، آن میشود که معرفت حقیقی چیزی جز معرفت انتزاعی و غیر واقعی نخواهد بود. امّا افلاطون بر اساس نظریه صور و مُثُل به حل این مشکل پرداخت و بیان نمود که: مفهوم کلی، صورتی انتزاعی خالی از محتوا یا مرجع عینی نیست بلکه برای هر مفهوم کلی حقیقی یک واقعیت عینی مطابق آن وجود دارد که دارای مرتبهای عالیتر از ادراک حسی است.
مردم متعارف جز اشیاء محسوس چیز دیگری را حقیقت نمیانگارند در حالی که عالم واقعیت در حقیقت عالم مثل است که فوق دنیای محسوس است.
مراتب حالات ذهنی
پیشرفت ذهن انسان در راه خود از جهل به معرفت در دو قلمرو اصلی سیر میکند: قلمرو گمان و قلمرو معرفت. این دو کارکرد ذهن تمایزشان به تمایز متعلق آنهاست: گمان با تصاویر سر و کار دارد و معرفت، لااقل به صورت علم با مبادی یا نمونههای والا مربوط است.
اگر کسی بتواند به مافوق تصاویر به صورت یا مثال کلی عروج کند که به وسیله آن تمام موارد جزئی مورد حکم قرار گیرند در آن صورت حالت ذهن او حالت معرفت یا شناخت است و دیگر حالت ذهن او گمان نیست. این نشان میدهد که پیشرفت از یک حالت ذهن به حالت دیگر یعنی به اصطلاح «مبدّل شدن» آن ممکن است.
افلاطون میگوید: پستترین درجه حالت ذهن انسان خیال است که متعلقش اوّلاً «تصاویر» یا «سایهها» است و ثانیاً انعکاسات در آب و در اجسام سخت و صاف و شفاف و چیزهای دیگر از این قبیل است.
حالت ذهنی کسی که از غیر واقعیت راستین تلقی آن را دارد حالت عقیده است که متعلقات آن متعلقات واقعی مطابق با تصاویر بخش خیال است.
کسی که حکم میکند که طبیعت خارجی واقعیت راستین است و درنمییابد که آن رو گرفت کم و بیش «غیر واقعی» عالم نامرئی است فقط عقیده دارد. البته او مانند شخصی که خواب میبیند نیست که در حالت خیال است و فکر میکند تصاویری که میبیند عالم واقعی است امّا معرفت حاصل نکرده است و تهی از علم واقعی است. زیرا عقیده مربوط به عالم محسوس است ولی معرفت مربوط به عالم ابدی فوق محسوسات است.
به اعتقاد افلاطون هنرمندان در مرحله سوم از حقیقتاند. چون کارشان تقلید تقلید است. به عنوان مثال صورت نوعیه انسان که نوع مثالی و کامل است وجود دارد و انسانهای جزئی که روگرفتها یا تقلیدها یا تحققهای ناقص نوع هستند هم وجود دارند.
هنرمندی که یک فرد انسان را نقّاشی میکند در حقیقت کارش تقلید تقلید است و هر کس که انسان نقاشی شده را یک انسان واقعی بپندارد در حالت خیال است و کسی که تصورش از انسان، محدود به انسانهای جزئی که دیده و شنیده یا خوانده است باشد و کسی که درک واقعی از نوع ندارد در حالت عقیده است امّا شخصی که انسان مثالی یعنی حقیقت کامل آن را که افراد آدمی تحقق ناقص آن هستند درک کند دارای علم است. بنابراین مرتبه بالای حالت ذهنی معرفت و علم است که از حیث متعلق مطابق است با عالم معقول.
البته افلاطون ریاضیات را هم مورد توجه قرار داده و میگوید: هندسهدان، مثلث و غیره را به عنوان معلوم فرض میکند و این مواد را به عنوان فرضیه میپذیرد و سپس یک شکل مرئی را به کار میبرد و برای رسیدن به نتیجهای، استدلال میکند امّا علاقهای به خود شکل ندارد و واقعاً میکوشد تا چیزهایی را که فقط با چشم فکر میتوان دید مشاهده کند. پس او درباره موضوعات خود، علم حاصل نمیکند چون از مقدمات فرضی خود فراتر نمیرود امّا این موضوعات در ارتباطی که با یک اصل نخستین دارند در قلمرو عقل محض قرار میگیرند. لذا نیروی فهم یا استدلال واسطه میان گمان و عقل محض است.
ارسطو در مابعد الطبیعه، تبیین دیگری از کلام افلاطون دارد و میگوید: افلاطون معتقد بود که وجودهای ریاضی بین صور و اشیاء محسوس وجود دارند، با اشیاء محسوس در این اختلاف دارند که ازلی و ابدی و تغیّر ناپذیرند و با صور در این تفاوت دارند که همانند آنها بسیار است، در حالی که صورت در هر دو مورد یگانه است.
با توجه به این بیان ارسطو، تمایز بین استدلال و عقل محض تنها در حالت ذهنی نخواهد بود بلکه در متعلق نیز با هم اختلاف دارند در حالی که طبق بیان اوّل ریاضیات أصالتاً به همان قسمت متعلق است که صور یا مبادی اوّلیه متعلق است چون ریاضیدان اگر فرضیههای خود را «در ارتباط با یک اصل اوّل» در نظر بگیرد حالت ذهن او به جای استدلال و تعقل علم خواهد بود.
پس بر اساس تفسیر ارسطو هندسهدان با اشیاء مثالی سر و کار دارد نه با جزئیات محسوس. حتی با اشکال هندسی هم به عنوان جزئیات محسوس سر و کار ندارد امّا چون از این اشیاء معقول بسیاری مانند هم وجود دارند آنها کلیّات واقعی نیستند بلکه طبقهای از جزئیات معقول فراتر از جزئیات محسوس و فروتر از کلیّات حقیقیاند.
این که افلاطون گفت: فرضهای ریاضیدان وقتی در ارتباط با یک اصل اوّل در نظر گرفته شود با دلیل عالیتر شناختنی هستند و بیان او که دلیل عالیتر با اصول اوّلیه که بدیهیاند مربوط است این را به فکر القاء میکند که او از کوششهای جدید برای احاله ریاضیات محض به بنیادهای منطقیشان حسن استقبال میکند.
تمثیل مشهور غار
افلاطون نظریه شناخت شناسی خود را به وسیله تمثیل مشهور غار در کتاب جمهوری شرح بیشتر داده و گفته است: یک غار زیرزمینی تصور کنید که دهانهای به طرف روشنایی دارد. در این غار آدمیانی زندگی میکنند که از زمان کودکی پاها و گردنهایشان طوری زنجیر شده است که پشت به دهانه غار و روی به دیوار درونی آن دارند و هرگز نور خورشید را ندیدهاند. پشت سرشان یعنی بین زندانیان و دهانه غار بر یک بلندی آتشی است و بین آنها و آتش راهی مرتفع و دیواری کوتاه مانند پردهای وجود دارد. در سراسر این راه مرتفع آدمیانی که مجسّمهها و پیکرهای حیوانات و چیزهای دیگر را با خود حمل میکنند میگذرند به طوری که آنچه با خود حمل میکنند بالای آن دیوار کوتاه ظاهر میشود. زندانیان که رویشان به دیوار درونی غار است نمیتوانند یکدیگر و چیزهای پشت سرشان را ببینند امّا سایههای خود و سایههای این اشیاء را که روی دیوار غار افتاده است میبینند. آنها فقط سایهها را میبینند. این زندانیان نماینده اکثریت نوع بشرند، یعنی عامّه مردمی که زندگی خود را در حالت خیال و پندار میگذرانند و تنها سایههای واقعیت را میبینند.
نظر آنها درباره عالم بسیار ناقص است اگر ناگهان آزاد شوند و به آنها گفته شود که به واقعیاتی که قبلاً سایههای آنها را دیدهاند نظر افکنید به علت درخشندگی زیاد نور کور میشوند و میپندارند که سایهها بسیار واقعیتر از واقعیتهاست. امّا اگر یکی از زندانیان رهایی یافته و به روشنایی عادت کند پس از مدتی خواهد توانست خود اشیاء محسوس را که قبلاً سایههای آنها را دیده بود و شخص رفقای خود را در روشنی آتش ببیند که این حالت عقیده است و صاحب آن از عالم سایه و شبح به عالم واقعی محسوسات منتقل شده است ولی هنوز به عالم معقول و واقعیات نامحسوس عروج نکرده است. اگر مداومت کند و از غار به روشنی آفتاب درآید جهان منوّر به نور خورشید را خواهد دید که نماینده واقعیات معقولند و سرانجام با جدّ و جهد خواهد توانست خود خورشید را که نماینده مثال خیر و صورت اعلی است ببیند. او آنگاه در حالت علم خواهد بود. این تمثیل روشن میسازد که افلاطون عروج را پیشرفت بشمار آورده و چون به کوشش و انضباط ذهنی نیاز دارد بر اهمیت زیاد تعلیم و تربیت که به وسیله آن جوانان میتوانند تدریجاً به مشاهده حقایق و ارزشهای جاوید مطلق رهبری شوند پافشاری کرده است.
حاصل کلام این که: در نگاه افلاطون دو عالم وجود دارد: عالم محسوس و عالم معقول. عالم محسوس خود بر دو قسم است: خود اشیاء محسوس و عکس و تصویر و سایه آنها. عالم معقول نیز بر اساس تفسیر ارسطو دو قسم است: معقول اعلی یا صور علوی و مبادی اوّلیه و معقول ادنی یا وجودهای ریاضی.
حالت ذهنی انسان اگر به تصاویر و سایهها تعلق گیرد در حالت پندار و خیال است واگر به خود اشیاء محسوس تعلق گیرد در حالت عقیده یا ظن صادق است و هیچکدام معرفت نیستند بلکه دو مرحله گمان و ظناند.
امّا اگر به ریاضیات تعلق گیرد درحالت تعقل و استدلال عقلی است کما این که اگر به مثل و مبادی تعلق گیرد در حالت علم است. این دو حالت اگر چه غیر از هم هستند امّا دو مرحله معرفت بشمار میآیند. پس در عالم ذهن چهار ساحت وجود دارد که چهار حالت معرفت شناختیاند.
علم به مثل و صور کلی بالفطره در عقل یا ذهن انسان به حال کمون موجود است، یعنی روح انسان پیش از حلول در بدن و ورود به دنیای مجازی، در عالم مجردات و معقولات بوده و مثل یعنی حقایق را درک نموده، چون به عالم کون و فساد آمده آن حقایق را فراموش کرده امّا به کلّی محو و نابود نگردیده لذا چون انسان سایه و اشباح را میبیند به اندک توجهی حقایق را به یاد میآورد.
پس کسب علم و معرفت در واقع تذکر و یادآوری است و اگر انسان یکسره نادان بود و مایه علم در او موجود نبود البته حصول علم برای او میسر نمیشد. لازم به تذکر است که مثل هم دارای مراتباند. در رأس همه آنها حقیقت نیکویی و زیبایی است که همه حقایق دیگر تحت آن واقعاند و علم و معرفت انسان به آن به اشراق است که مرتبه کمال علم است و انسان وقتی به آن میرسد که به حق و اصل و به مشاهده جمال او نایل شود.
ادامه دارد…