نویسنده: ترانه معتمد
من 12 ساله ام بود خونه ی عموم توی حیاط نشسته بودیم که مامانم یه هندونه ی بزرگ برش زد منم اندازه ی یه کوه خوردم، اصلا چند روز بود اشتهام وحشتناک شده بود، بعد دادش بزرگم یه چشم غره بهم رفت که یعنی بسه دیگه چقد میخ.ری خونه ی خودمون که نیست، منم سرخ شدم رفتم پشت مامانم قایم شدم، شب که برگشتم کمر درد زیادی داشتم بعد بع مامانم گفتم مامان من کمرم درد میکنه، گفت چقدر بهت گفتم انقد بالا پایین نپر.
خلاصه شب تا صبح درد عجیبی داشتم تا فردادی اون روز اون اتفاق عجیب و غریب افتاد، قبل از مدرسه رفتم دستشویی و توی دستشویی خون دیدم از ترس رنگم پرید اومدم بیرون و گفتم مامان فکر کنم من یه چیزیم شده مامانم گفت : هیسسسسسس بلند نگو بابات میشنوه این اتفاق فقط برای خانوم ها میوفته.
منو میگی خشکم زد از ترس اصلا نمیدونستم چی کار کنم مامانم یه پد بهم داد و نشونم داد چطور استفاده کنم، بعدشم که رفتم مدرسه چون خیلی بلد نبودم اون روز با لکه بزرگ تو مدرسه راه میرفتم تا اینکه خانوم موسوی منو دید، نگم که چطوری با انتقال دادن حس گناه به من گفت زنگ بزن مامانت بیاد، مامانم با یه لباس جدید اومد دنبالم و هیچی نپرسید که حالت چطوره دردت چطوره؟
همه با هم سرباز شده بودن برای مخفی کردن یه امر عادی و منم از شرم اصلا کسی رو نگاه نمیکردم.
مامانم گفت وقتی برگشتیم یه وقت به بابات و داداشت اینا نگی من برای چی اومده بودم دنبالت، منم فقط گفتم باشه!
الان میدونم که اون موقع هورمونانم بهم ریخته بود کلی حال روحی ایم بهم ریخته بود و بقیه همه با اصرار بر این که این اتفاق یه شرم بزرگه توی زندگی من حالمو بدتر می کردن،
اون 7 روز و فراموش نمیکنم با ترس راه میرفتم دائم خودمو چک میکردم و الکی صبح ها مامنم بیدارم میکرد میگفت: نماز نمیتونی بخونی ولی ادای کسی رو در بیار که داره نماز میخونه،
بازم کسی نمیپرسید حالت چطوره و این بی تفاوتی عجیب نتیجه ی غرق شدن اطرافیانم در بارو داشتن به ایدئولوژی مذهبی شون بود.
منم نمازمو میخوندم نه اینکه میخوندم ادا درمیوردم.
بعدها فهمیدم که همه این موضوع رو می دونن و این قضیه عادی ترین مسئله ی جسمی خانوم هاست ام من اون روزها بار ها از شرم نتونستم حال روحی و جسمی مو توصیف کنم. نیاز به آرامش داشتم نیاز به شرایط آروم و استراحت بیشتر داشتم، حالا بگذریم از اینکه حتی یک بارم درباره اش توی مدرسه نشنیده بودم.
و اون ۷ روز تلخ کابوس بلوغ من بود بلوغی متفاوت و یک تبعیض جنسیتی بزرگ در زندگی من.
امید به آگاهی و رهایی از مخمصه ی عرف و مذهب افراطی